می بایست هر قدم خود را محاسبه می کرد تا مبادا ناشیانه با وسایل مجسمه سازی و سایر اشیاء خرده ریز سر راهش برخورد کند. در انتهای راهرو اتاق کوچک کفش کتی قرار داشت که با چراغی از بالا روشن بود. شماس آن جا توقف کرد و به مارکز خاطرنشان شد تا بنشیند و منتظر بماند و خود از طریق در رابط ناپدید شد. مارکز سر جایش ایستاده و روی دیوار اصلی، نقاشی رنگ و روغن سرباز بیرقداری را در اونیفورم ضیافت شاهی نظاره کرد. وقتی پلاک برنجی روی چارچوب نقاشی را کشف کرد، برایش روشن شد که تصویری از جوانی اسقف است
شماس در را گشود تا خواهش کند به داخل بیاید. مارکز از جایش تکان نخورد تا یک بار دیگر اسقف را ببیند، چهل سال پیرتر از تصویر نقاشی، گرچه اسم خسته اش کرده و گرما بر او غالب بود هم چنان بلند قامت تر و قاطع تر از آن چه حدس می زد، به نظر می رسید. از سر و التورتش عرق چاری بود. خیلی سنگین روی صندلی متحرک فیلیپینی تکان می خورد و به ندرت بادبزن را به حرکت در می آورد و اندامش به جلو خمیده بود تا بهتر بتواند نفس بکشد. او کفش صندل روستایی به با داشت و روپوشی از کتان زیر پوشیده بود که از شستشوی زیاد با صابون قسمت هایی از آن برق می زد. انسان در اولین نگاه پی می برد که فقر أو حقیقی است. جالب توجه تر از همه فقط صداقت چشمانش بودکه امتیاز روحی او به شمار می رفت. هم اینکه مارکز را کنار در دید، از تکان دادن صندلی راحتی دست کشید و با یادیزن صمیمانه به او اشاره کرد و گفت:
بیا تو ایگناچیو، این جا منزل تو است.ا مارکز دسته های عرق کرد خود را با شلوارش پاک کرد و پا به درون گذاشت. در هوای آزاد روی تراس در زیر پرده ای از گل های استانی زرد و گیاه محرک آویزانی ایستاده به برج کلیساها و سقف سرخ خانه های
شماس در را گشود تا خواهش کند به داخل بیاید. مارکز از جایش تکان نخورد تا یک بار دیگر اسقف را ببیند، چهل سال پیرتر از تصویر نقاشی، گرچه اسم خسته اش کرده و گرما بر او غالب بود هم چنان بلند قامت تر و قاطع تر از آن چه حدس می زد، به نظر می رسید. از سر و التورتش عرق چاری بود. خیلی سنگین روی صندلی متحرک فیلیپینی تکان می خورد و به ندرت بادبزن را به حرکت در می آورد و اندامش به جلو خمیده بود تا بهتر بتواند نفس بکشد. او کفش صندل روستایی به با داشت و روپوشی از کتان زیر پوشیده بود که از شستشوی زیاد با صابون قسمت هایی از آن برق می زد. انسان در اولین نگاه پی می برد که فقر أو حقیقی است. جالب توجه تر از همه فقط صداقت چشمانش بودکه امتیاز روحی او به شمار می رفت. هم اینکه مارکز را کنار در دید، از تکان دادن صندلی راحتی دست کشید و با یادیزن صمیمانه به او اشاره کرد و گفت:
بیا تو ایگناچیو، این جا منزل تو است.ا مارکز دسته های عرق کرد خود را با شلوارش پاک کرد و پا به درون گذاشت. در هوای آزاد روی تراس در زیر پرده ای از گل های استانی زرد و گیاه محرک آویزانی ایستاده به برج کلیساها و سقف سرخ خانه های