نام کتاب: از عشق و شیاطین دیگر
گرفت و دقیقا بافته های خود را پیشگویی کرد
اگر خانم مارکز از تیر ساختمان خودش را حلق آویز نکند تا ۱۵ دسامبر می میرد.)
مارکز با متانت گفت: «پد بختانه تا ۱۵ دسامبر خیلی فاصله داریم.
پزشک درمان احتمالی سیروا ماریا را ادامه داد. آنها از روی کوهستان سان لازارو، باتلاق های مرده در شرق و آفتاب سرخ غول آسا را که در اقیانوس شعله ور غرق می شد در غرب می دیدند. دخترک از او پرسید، چه چیزی در آن سوی دریاها قرار گرفته است. و او پاسخ داد: جهان پزشکی بر مبنای هر تلاش خود متوجه ارتعاش غیرمنتظره صدای دخترک می شد. در یکی از بعدازظهرها در افق، قایق های بادبانی کشتی تجاری را که آسیب دیده بودند، رؤیت کردند
شهر تغییر می کرد. پدر و دختر از دیدن عروسک های خیمه شب بازی که آتش می بلعیدند و تازه های فراوان بازار سال که هر بهار به فال نیک سوی بندر می آمدند، ابراز شادی می کردند. سمیروا ماریا طی دو ماه پیش از پیش در مورد سفید پوستان آموخت. مارکز که طی تلاشی می خواست از او انسان دیگری بسازد خود نیز به شکلی اساسی تغییر کرد، این تغییر نه تنها در رفتار، بلکه ظاهرا دگرگونی در وجودش را نیز به دنبال داشت.
خانه از رقاصه های کرکی، آلات موسیقی، قطعات مکانیکی ساعت پر بود که هرساله در بازارهای اروپایی قابل رؤیت بودند. مارکز کاسه چنگ ایتالیایی را گرفت، سیم ها را کوک کرد و با چنان پشتکاری می نواخت که تنها با عشق قابل تعریف بود و باز با ترانه هایی از گذشته، با صدای زیبا چنگ را همراهی می کرد. ولی گوش شنوا نداشت، ترانه ها از گذشت سالها و از خاطرات تیره چیزی به همراه داشتند. در آن روز سییروا ماریا از او پرسید، آیا آنچه ترانه ها می گویند صحت دارد که عشق

صفحه 55 از 176