هزاروسیصد مایل دریایی از پادشاهی که هرگز چیزی از او نشنیده بود، درون تنوی خود غلت می زد. در یکی از این دیدارها گریه و زاری تسلی ناپذیر برناردا باعث قطع صحیت آنها شده
آبره نوچیکو بی تاب گشت. مارکز خود را به تاشنوایی زد. ولی گریه و زاری بعدی چنان ملتمسانه بود که نتوانست بی تفاوت بماند
ابره نونچیکو گفت: هرکه می خواهد باشد، او نیازمند پاسخ است. مارکز اظهار داشت: او همسر دوم من است آبر، نوچیکو گفت: الکبد أو داغان شده است شما این را از کجا می دانید؟ » پزشکی گفت: برای این که با دهان باز ناله می کند. ا
و بدون اجازه در را باز کرد و کوشید تا در اتاق نیمه تاریک، برناردا را باز بشناسد. ولی او درون رختخواب نبود. برناردا را به اسم صدا زد و پاسخی دریافت نکرد. بعد پنجره را گشود و تابش فلزی تور، ساعت چهار بعدازظهر را نشان می داد که برناردا برهنه و به شکل صلیب روی زمین دراز کشیده و در بوی نفخ مرگبار احاطه شده است. پوست زرد رنگ باخته او مثل برقان غیرمنتظره بود. از گشایش ناگهانی در چشمانش تیره شد، سر را بلند کرد و در مقابل نور پزشک را نشناخته، برای پزشک یک نگاه کافی بود تا سرنوشت پرتاردا را جلو خود ببیند.
پزشکی گفت: دخترم، جغد صدایت می زند. با و تعریف کرد که هنوز برای نجات دیر نیست به شرطی که برای پالایش خون خود سریعا به معالجات نجات بخش گیاهی تن در دهد. برناردا او را شناخت، با زحمت زیاد نیم خیز شده و شروع به فحاشی کرد
ابره توچیکو به این حرف ها اعتنایی نکرد و هم زمان مشغول بستن پنجره شد. پیش از آنکه خانه را ترک کند، بار دیگر کنار ننوی مارکز قرار
-
آبره نوچیکو بی تاب گشت. مارکز خود را به تاشنوایی زد. ولی گریه و زاری بعدی چنان ملتمسانه بود که نتوانست بی تفاوت بماند
ابره نونچیکو گفت: هرکه می خواهد باشد، او نیازمند پاسخ است. مارکز اظهار داشت: او همسر دوم من است آبر، نوچیکو گفت: الکبد أو داغان شده است شما این را از کجا می دانید؟ » پزشکی گفت: برای این که با دهان باز ناله می کند. ا
و بدون اجازه در را باز کرد و کوشید تا در اتاق نیمه تاریک، برناردا را باز بشناسد. ولی او درون رختخواب نبود. برناردا را به اسم صدا زد و پاسخی دریافت نکرد. بعد پنجره را گشود و تابش فلزی تور، ساعت چهار بعدازظهر را نشان می داد که برناردا برهنه و به شکل صلیب روی زمین دراز کشیده و در بوی نفخ مرگبار احاطه شده است. پوست زرد رنگ باخته او مثل برقان غیرمنتظره بود. از گشایش ناگهانی در چشمانش تیره شد، سر را بلند کرد و در مقابل نور پزشک را نشناخته، برای پزشک یک نگاه کافی بود تا سرنوشت پرتاردا را جلو خود ببیند.
پزشکی گفت: دخترم، جغد صدایت می زند. با و تعریف کرد که هنوز برای نجات دیر نیست به شرطی که برای پالایش خون خود سریعا به معالجات نجات بخش گیاهی تن در دهد. برناردا او را شناخت، با زحمت زیاد نیم خیز شده و شروع به فحاشی کرد
ابره توچیکو به این حرف ها اعتنایی نکرد و هم زمان مشغول بستن پنجره شد. پیش از آنکه خانه را ترک کند، بار دیگر کنار ننوی مارکز قرار
-