نام کتاب: از عشق و شیاطین دیگر
با حضور والدین عروس و شهود عقد آنها را جاری کرد. بعد از آن ساگونتا از گوشه ای سر در آورد و تاج گلی را بر سر زوج خوشبخت گذاشت.
یک روز صبح هنگام بارش باران سیروا ماریا د تودوس لس آنجهلس به نشانه حامی معقول آنها صحیح و سالم در هفت ماهگی دیده به جهان گشود. او شبیه تخمک قورباغه رنگ باخته بود. چیزی نمانده بود که بند ناف گره خورده بر دور گردنش او را خفه کند.
قابله گفت: «دختر است، ولی زنده نخواهد ماند
آن وقتها دومینگا و آدوینتو شکر خدا را به جای آورد و عهد کرد، اگر به دخترش زندگی مرحمت کند، تا روز ازدواج موهایش را کوتاه نخواهد کرد. وقتی کودک فریاد سر داد، مادر ابدا احساس خوشحالی نکرد. دومینگا , آدوینتو شادمانه فریاد برآورد او انسان مقلہ بدی می شود!» مارکز در خواب و بیداری بود که با چهره کودک تمیز و قنداق شده آشنا شد.
او گفت: «اگر خدا به او هستی و سلامتی عطا کند، روسپی خواهد شد.
دخترک، فرزند یک اشرافی و اصل و نسب دار قدیمی، در ایام کودکی پیوسته ملامت شده بود. مادر فقط یک بار سینه اش را به بچه داد و بعد از او متنفر شد. حتا می خواسته از شدت وحشت او را بکشد و از کنار خود طرد کند. دومینگا د ادوینتو، سپیروا ماریا را آرام کرد. در کلیسای مسیحی کودک را غسل تعمید داد و به اولوکون" یکی از خدایان یوروبا که جنسیت وی نامشخص بود و چهره ای ترسناک داشت متوسل شده تا کاری کند که این دختر همواره در رؤیاهای خود غوله ور باشد و از پشت صورتک در ملاء عام ظاهر شود. سپیروا ماریا را به حیاط پرده ها فرستادند

صفحه 47 از 176