نام کتاب: از عشق و شیاطین دیگر
ایمانش هنگام دیدن اندام زغال شده همسرش از رعد بود. دولچه اولیویا سعی کرد تا او را تسکین دهد. و قول داد که در خانه و رختخواب برده و تسلیم او باشد. ولی مارکز زیر بار نرفت.
او سوگند خورد: «من دیگر هیچ وقت ازدواج نخواهم کرد.»
ولی هنوز یکسال نشده بود که پنهانی با برناردا کابره را ازدواج کرد. او دختر مردی بود که در زمان پدر مارکز شغل نگهبانی داشته و در زمینه دادوستد مواد غذایی موقعیت بهتری یافت. آنها زمانی با هم آشنا شدند که پدر برناردا به او مأموریت داد تا شاه ماهی های نمک سود شده را به همراه زیتون به خانه دونا اولالاکه ضعف داشت، ببرد. وقتی همسر مارکز درگذشت، باز هم شاه ماهی برای مارکز می آورد. یک روز بعدازظهر، وقتی برناردا در ننوی داخل باغ با او روبه رو شد، سرنوشت رقم زده شد؛ مارکز را از روی کف دست چپش خواند. مارکز از دقیق بودن حرف های او تحت تأثیر قرار گرفت، طوری که حتا اگر نمی خواست چیزی بخرد، ولی اجازه داد همچنان هنگام استراحت بعدازظهر نزدش بیاید. دوماهی سپری شد بی آنکه مارکز چیزی تدارک ببیند. بنابراین برناردا برنامه تدارکات او را به عهده گرفت. با حالتی تهاجمی از ننو بالا رفت. او را با بند لباس بادیه نشین ها در هم پیچید، تا جایی که دیگر کاری نمی توانست بکند. سپس دوباره او را با گرمای تن و هشیاری شاداب
کرد، طوری که در امیال اندوهگین خود، لذت از تنهایی خویش را نمی توانست تصور کند، و معصومیت او را بی هیچ افتخاری به یغما برد. او پنجاه و دو سال داشت و برناردا بیست و سه سال، ولی فاصله سنی عواقب سختی نداشت
آن دو کماکان همدیگر را مثل زمان استراحت بعدازظهر دوست داشتند، عجول و بی احساس در سایه فرشته وار درختان پرتقال.

صفحه 45 از 176