نام کتاب: از عشق و شیاطین دیگر
که هرگز وجود نداشت خود را تسکین می داد، تا جایی که ممکن بود از در باغ تیمارستان لادیوینا پاستورا می گریخت. سگهای شکاری را با دادن لقمه رام می کرد و بر آنها مسلط می شد. وقت خواب خود را، که هرگز نداشت، صرف خانه داری می کرد. اتاق ها را با جاروی شاهسپرم که خوشبختی به ارمغان می آورد، می روبید و سیرهای به هم بافته را در اتاق خواب می آویخت تا پشه ها را براند.
دومینگاد آدوینتو که هیچ چیزی را به عهده تقدیر نمی گذاشت، درگذشته، بدون این که سر در بیاورد چرا سرسرا طی روز تمیزتر از عصر است و چرا چیزهایی که او در جای مشخصی مرتب کرده بود صبح روز بعد جای دیگری قرار می گرفتند. هنوز یک سال از درگذشت همسر مارکز نگذشته بود که او برای اولین بار دولچه اولیویا را در حال سابیدن لوازم آشپزخانه غافلگیر کرد که چرا به اندازه کافی به نظافت برده ها نمی پردازد.مارکز گفت: «فکرش را نمی کردم که پایت را از گلیمت فراتر بگذاری.» جواب داد: «برای این که تو هنوز هم همان فلک زده ای.»
بدین ترتیب دوستی ممنوعه ای که همیشه شباهتی به عشق داشت، دوباره از سر گرفته شد، آنها تا خروسخوان، بری از مسخرگی و کینه مثل زوج مسنی که محکوم به یکنواختی هستند، با هم به گفتگو می پرداختند. آن دو تصور می کردند. خوشبخت باشند، و شاید هم بودند، تا این که یکی از آنها کلمه ای اضافی بر زبان می راند و یا گامی کمتر بر می داشت، و شب آنها با جنگ و فریاد و مرافعه خراب می شد،طوری که سگ های نگهبان زنجیر پاره می کردند. بعد همه چیز از اول آغاز می گشت تا این که دولچه الیویا برای مدتی طولانی خانه را ترک گفت.
مارکز به او اقرار کرد که تقوا دلیل اصلی تحقیر همه داده های دنیوی و دگرگونی وجودش نبود، بلکه رهایی او بیشتر به خاطر فروریختن ناگهانی

صفحه 44 از 176