نام کتاب: از عشق و شیاطین دیگر
تسلی بخش کودکی او بود تمایل نشان داد. اسم دختر دولچه اولیویابود. تنها دختر خانواده سراج دربار که می بایست فن سراجی را یاد می گرفت، تا مبادا سنت دویست ساله خانواده آنها از صفحه روزگار محو شود. وقتی عقلش را از دست داد، از این تداخل عجیب و غریب در حرفه مردانه دست کشید. تیره روزی او دردناک بود، با تلاش بسیار به او یاد دادند که نجاست خودش را نخورد. اما گذشته از این، او می توانست همراه خیلی خوبی برای مارکز کرئولیایی کم شعور باشد.
دولچه اولیویا طبیعتی شاد داشت و موجودی خوش قلب بود. بی هیچ تردید می شد فهمید که او دیوانه است. حتا زمانی که ایگناچیوی جوان برای اولین بار او را در میان قیل و قال روی بالکن دیده و چشمش را گرفته بود، برایش نامه ای به شکل پرستوی کاغذی فرستاد، ایگناچیو برای این که بتواند جواب او را بدهد، خواندن و نوشتن آموخت. و این سرآغاز عشقی واقعا پر شور بود که کسی نمی توانست مفهومش را درک کند. مارکز اول پسرش را از این عشق برحذر داشت و از او خواست تا موضوع را آشکارا تکذیب نماید.
ایگناچیو جواب داد: «نه تنها این حقیقت دارد، بلکه او به من اجازه داد تا دستش را در دستم بگیرم.» و با این استدلال که دولچه دیوانه است مخالفت ورزید:« اگر انسان دلایل معتبر داشته باشد، هیچ دیوانه ای دیوانه نیست .»
پدر او را با اختیارات تام یک ارباب و زمین دار، سر مزرعه خود به تبعید فرستاد. ایگناچیو به کار هم تن در نداد. او مرده ای در کالبد زنده بود. ایگناچیو به استثنای مرغ ها، از همه حیوانات به طور وحشتناکی می ترسید. وقتی در روستا مرغ زنده ای را از نزدیک نظاره کرد، جثه گاوی را در نظر گرفت و آن را بزرگتر کرد و پی برد که بی آزارتر از دیگر حیوانات

صفحه 38 از 176