نام کتاب: از عشق و شیاطین دیگر
ضربان می خواست بترکد. از پوست او شبنم رنگ باخته سردی تراوش می کرد که با اندک تفاوتی بوی پیاز می داد. وقتی معاینه تمام شد دکتر با نرمی ضربه ای به گونه سیبروا نواخت و گفت:« تو خیلی با دل و جرأتی.»
وقتی با مارکز تنها شد، یادآوری کرد که دخترک می داند که سگ به هاری مبتلا بوده است. مارکز موضوع را درنیافت و گفت:« این دختر داستان های دروغین بسیاری برای شما سر هم کرد، ولی اصل مطلب را نگفت.»
پزشک گفت: «آقای محترم، او برای من چیزی تعریف نکرد، بلکه قلبش بود که با من حرف می زد. قلب او مثل قورباغه ای که توی قفس باشد می پرید.»
مارکز از شمارش سایر دروغ های عجیب و غریب دخترش با نوعی غرور پدرانه سر باز زد و گفت:«شاید او شاعره بشود، آبوه نونچیکو نمی خواست بپذیرد که دروغ از ویژگی های هنر است و گفت: «اثر هرچه شفاف تر باشد شعر به همان نسبت رساتر می گردد.»
تنها چیزی که پزشک نمی توانست توضیح بدهد، بوی پیاز عرق تن دخترک بود. و چون ارتباط بین بو و هاری برایش ناشناخته بود، این مورد را نشانه کور شمرد. بعدها کاریداد دل کوره برای مارکز افشا کرد که سییروا ماریا پنهانی با ترفند های بردگان اشنا بوده است. آنها به او مرهم سقز مانانوایی دادند. تا بخورد و در انبار پیاز حبسش کردند تا طلسم جادوی سگ شکسته شود.
آبره نونچیکو از کوچک ترین جزییات هاری نیز نگذشت وگفت:« هرچه گازگرفتگی عمیق تر و به مغز نزدیک تر باشد، به همان نسبت اولین حملات تداوم پیدا می کنند.» سپس از موردی یاد کرد که بیمار بعد از پنج سال درگذشت. گرچه این تردید باقی مانده که شاید بعدها او به بیماری

صفحه 34 از 176