نام کتاب: از عشق و شیاطین دیگر
موهایش را شانه می کرد البته نه به خاطر کسی، بلکه به یاد عشوه گری سال های دوری که برای آخرین بار یکدیگر را دوست داشتند و مارکز آن را از خاطرش زدوده بود. اتاق از بوی عطر بهاری صابون های برناردا آکنده بود. برناردا همسرش را در آینه دیده و بدون تندی گفت: «مگر ماکی هستیم که اسب به کسی هدیه کنیم؟» مارکز از دادن پاسخ اجتناب ورزید. لباس خانه اش را از روی رختخواب در هم ریخته برداشت و بدون کمترین صمیمیتی به سوی برناردا پرتاب کرد و آمرانه گفت: «لباستان را بپوشیدپزشک آمده است.»
برناردا گفت:« پناه بر خدا.»
مارکز:«برای شما نیامده است. اگرچه شما بیشتر به پزشک نیاز دارید ولی او به خاطر دخترک آمده است.»
برناردا: «فایده ای ندارد. او یا می میرد یا نمی میرد. چیز دیگری وجود ندارد. سپس کنجکاوی بر او غلبه کرد: کدام پزشک ؟»
مارکز: «آبره نونچیکو.»
برناردا معذب بود. او دلش می خواست تنها و برهنه بمیرد و شرافت خود را به دست یک یهودی عاری از شرف نسپارد.
آبره نونچیکو پزشک خانوادگی والدین مارکز بود. از آن جایی که پزشک رک گویی بود و تشخیص خود را به زبان می آورد او را طرد کرده بودند، مارکز در برابر برناردا جبهه گرفت و گفت:« حتا اگر مورد پسند شما نباشد همان طوری که چندان دلخواه من هم نیست، ولی شما مادر هستید و به خاطر قوانین الهی از شما تقاضا می کنم دست از تفتیش و بازجویی بردارید.»
برناردا گفت: «من کاری ندارم، شما در انجام هرچه دلتان می خواهد مختارید. کار من تمام است.»

صفحه 32 از 176