نام کتاب: از عشق و شیاطین دیگر
زنان شوره سر برده بود. برده ای که کنار در ورودی خفته بود، وحشت زده بیدار شد. پیش از آنکه مارکز چیزی بپرسد گفت: «او خودش آمد سینیور، حتا من متوجه آمد نش نشدم.مارکز می دانست که برده راست می گوید. او سؤال کرد: «وقتی سگ سپیروا ماریا را گاز گرفت کدام یک از شما همراهش بودید؟» تنها سیاه دورگه ای که کاریداد دل کویره نام داشت، در حالی که از شدت ترس به خود می لرزید، خود را معرفی کرد مارکز آرام گرفت. و به او گفت: «فکر کن که تو دومینگاد آدوینتو هستی، از او مواظبت کن.»مارکز وظایف او را توضیح داد. به او اخطار کرد که حتا یک لحظه هم سپیروا ماریا را از نظر دور ندارد و با انعطاف و تفاهم ولی بدون خوش خدمتی رفتار کند. و مهم تر از همه این که سپیروا ماریا نباید از سیم خارداری که بین حیاط برده ها و بقیه خانه خواهد کشید، عبور کند صبح ها پس از بیدار شدن و غروب قبل از رفتن به رختخواب، کاریداد دل کویره موظف است بدون آنکه دخترک بداند گزارش کاملی به مارکز ارائه دهد.
در پایان گفت: «خوب دقت کن چه می کنی و چگونه می کنی. چون تو تنها مسئولی هستی که اوامر مرا پیگیری می کنی.»
حدود ساعت هفت بامداد، مارکز پس از آنکه سگ ها را بست به خانه آبره نونچیکو رفت. پزشک شخصا در را باز کرد، زیرا برده و خدمه ای نداشت. مارکز چون فکر می کرد مستحق سرزنش است از قبل شروع به سرزنش خود کرد.
پزشک گفت: «الان وقت ملاقات نیست.»
پزشک با قدردانی فراوان به خاطر اسبی که هم اکنون دریافت کرده بود دل او را به دست آورد. مارکز را از درون حیاط تا کنار براده های آهنگری سابق که اکنون فقط ویرانه هایی از کوره آتشدانش باقی مانده بود، برد. و

صفحه 29 از 176