نام کتاب: از عشق و شیاطین دیگر
تغییر مختصری نیز در خود برناردا مشهود بود. با وجود خنده های جنون آمیز، صورتش کمی درهم بود و در فرومایگی او نشانی ازحسن نیت محسوس بود، ولی مارکز جدی نگرفت. به محض این که پی برد برناردا رفته است به دخترک گفت «او یک گراز وحشی است.»
مارکز فکر می کرد که جرقه ای از علاقه در دختر یافته باشد، از او پرسید: «می دانی گراز وحشی چیست؟» و حریصانه منتظر پاسخ ماند. اسپیروا ماریا حرف او را دنبال کرد. در رختخواب دراز کشید و سر خود را روی بالش پر گذاشت. دخترک فرصت داد تا مارکز با ملحفه کتانی که بوی چوب سدر داخل صندوق را به خود گرفته بود روی زانوهایش را بپوشاند. بدون آنکه حتا نگاه محبت آمیزی به چهره مارکز بیندازد. مارکز احساس عذاب وجدان کرد و گفت:
«قبل از خواب نیایش نمی کنی؟»
دخترک حتا نگاهی هم به او نکرد. چون به ننو عادت داشت به میان رختخواب لغزید و با آن که خداحافظی کند به خواب رفت. مارکز با دقت تمام پشه بند را بست تا مبادا خفاش ها در خواب به او حمله ور شوند. کمی قبل از ساعت ده بود و آوای دسته جمعی دیوانگان، در خانه خالی از برده ها غیرقابل تحمل بود.
مارکز سگ ها را رها کرد.آن ها به سوی اتاق خواب مادربزرگ هجوم بردند و کوشید ندبا بی تفاوتی شکاف در را باز کنند. مارکز فرق سر آنها را با انگشت نوازش کرد و با این خبر خشنود کننده آرامشان کرد:
«این سپیروا است و از امروز عصر اینجا زندگی می کند.» آن شب مارکز از سروصدای آواز دیوانگان که تا ساعت دو بامداد ادامه داشته هم کم خوابید و هم بد. با اولین بانگ خروس از جای برخاست و اولین کسی بود که راهی اتاق سپیروا شد. دخترک به جای این که در اتاقش باشد میان

صفحه 28 از 176