نام کتاب: از عشق و شیاطین دیگر
تهدید کرد که در صورت افشاء آن چه دیده به شدیدترین وجه تنبیه خواهد شد، دختر برده جواب داد: «نگران نباشید، می دانم، شما همیشه از هرچه که می خواهید می توانید مرا منع کنید و من اطاعت می کنم.» و جمله خود را چنین به پایان رساند: «فقط عبیش این است که دیگر نمی توانید مرا از فکر کردن محروم کنید.»
حتا اگر مارکز از این ماجرا چیزی هم می دانست، خودش را کاملا بی اطلاع نشان می داد. نهایتا سییروا ماریا تنها کسی بود که برناردا و همسرش صاحب مشترک او بودند، و مارکز دختر را نه از خود، بلکه از آن زنش می دانست. برناردا حتا یکبار هم چنین فکری از مخیله اش عبور نکرده بود. آن بچه نزد مادرش طوری به فراموشی سپرده شده بود که پس از توقفی طولانی در کارگاه تصفیه شکر با دختر بچه دیگری به اشتباه گرفته شد، زیرا آن بچه هم قد و اندازه ولی بی شباهت به او بود. برناردا دختر بچه را صدا زد، معاینه کرد و درباره زندگی اش پرسید ولی پاسخی از او نشنید.
برناردا گفت: «تو هم عین پدرت ناقص الخلقه ای.»
آن روز این دو در چنین حال و هوایی بودند. وقتی که مارکز از بیمارستان آمور د دیوس بازگشت و برناردا تصمیم خود را اعلام کرد که در خانه با مشت آهنین افسار همه را خواهد کشید، عکس العمل مارکز چنان دیوانه وار بود که برناردا حرفش را فرو بلعید.
به عنوان اولین گام، مارکز اتاق خواب مادر بزرگ اشرافی اش را به دخترک پس داد. اتاقی که برناردا او را از آن جا بیرون رانده بود تا دخترک نزد برده ها بخوابد. شکوه آن ایام زیر غباری از زمان دست نخورده باقی مانده بود. درخشش ضعیف تختخواب اشرافی برنجی سبب می شد که خدمه تصور کنند طلایی است. پشه بندی از تور عروس و رو تختی کار

صفحه 25 از 176