نام کتاب: از عشق و شیاطین دیگر
که برناردا دیگر از انتظار دست کشیده و حلقه پشت در را بست.
مرد از راه پنجره وارد اتاق شد. برناردا با تنفس هوای آکنده از آمونیاک از خواب بیدار شد و صدای نفس های غولی را شنید که در تاریکی دنبالش می گشت. مرد نفس زنان در گوشش زمزمه می کرد: «روسپی، روسپی» پس از این شب ها، برناردا دیگر می دانست که در طول زندگی اش کار دیگری نباید بکند.
برناردا دیوانه او شده بود. آن دو شب ها در حومه شهر به دیدن رقص شمع ها می رفتند. مرد با لباس فراک و کلاه سیلندری که برناردا به سلیقه خود انتخاب کرده بود در نقش همسر حضور می یافت. و برناردا در آغاز با لباس های مبدل و بعدها با سیمای واقعی خود ظاهر می شد. برناردا او را با دستبند و زنجیر، انگشتر و النگوهای طلا اغنا کرد و در دندان هایش الماس کار گذاشت. وقتی برناردا پی برد که او با هر کسی که سر راهش قرار می گیرد هم بستر می شود، فکر کرد که راهی جز مرگ ندارد ولی سرانجام به هرچه باقی مانده بود، رضایت داد. این هم زمان بود با وقتی که دومینگا د آدوینتو هنگام استراحت بعدازظهر سر زده و در حالی که گمان می برد وی در کارگاه تصفیه شکر است به اتاق برناردا آمد ولی هر دوی آن ها را عریان درحال عشق بازی غافلگیر کرد. زن برده بیشتر متحیر شد تا هراسان. و درحالی که دستش به دستگیره در بود بر جای خود ایستاد.
برناردا بر سرش فریاد کشید: «مثل جنازه این جا نایست، یا برو گمشو یا بیا قاطی ما.»
دومینگو د آدوینتو رفت و در را پشت سر بست، صدای بستن در برای برناردا طنین سیلی داشت. او شامگاه دختر برده را نزد خود خواند و

صفحه 24 از 176