نام کتاب: از عشق و شیاطین دیگر
اطمینان حاصل کند و در خاتمه پرسید:
«چرا به این موضوع چنین علاقه مند هستید؟»
مارکز به دروغ گفت: «به خاطر همدلی.»
او حدود ساعت چهار بعد از ظهر با خستگی از پنجره نگاهی به دریای آرام انداخت و با قلبی فشرده پذیرفت که پرستوها بازگشته اند. هنوز نسیمی برنمی خاست. گروهی بچه تلاش می کردند تا پلیکانی را که در ساحل باتلاقی راه گم کرده بود با پرتاب سنگ از پای درآورند و مارکز پرواز گریز او را دنبال می کرد که چگونه میان قلل نورانی باروهای شهر ناپدید شد.
کالسکه از دروازه شهر مدیا لونا در منطقه ای محاصره شده رد شد و آبره نونچیکو کالسکه ران را از محله شلوغ صنعتگران تا خانه اش هدایت می کرد که البته کار ساده ای نبود. نپتونو بالای هفتاد سال داشت و محتاط و نزدیک بین بوده و همواره بر این عقیده بود که اسب به تنهایی جاده ها را بهتر از صاحبش می شناسد. سرانجام وقتی منزل را یافتند آبره نونچیکو دم در با جمله حکیمانه ای از هورانس خداحافظی کرد.
مارکز پوزش خواست و گفت: «من لاتین بلد نیستم.»
آبره نونچیکو افزود: «ضرورتی هم ندارد که بلد باشید!» و البته این جمله را هم به لاتین گفت، مارکز چنان متأثر بود که نمی خواست به خانه برگردد، زیرا این اولین و عجیب ترین گفتگوی زندگی اش بود. به نپتونو دستور داد اسب مرده را در سان لازارو نگهداری کند و در زمینی سرسبز به خاک بسپارد و صبح روز بعد بلافاصله بهترین اسب اصطبل را برای آبره نونچیکو بفرستد
برناردا پس از آرامش موقتی که از مصرف مسهل به او دست داده بود و پس از سه بار اماله تسلی بخش روزانه که برای خاموش کردن آتش درون

صفحه 21 از 176