بی شرم می بالد و رشد می کند.»
هر دو برخلاف میل باطنی خویش، یک بار دیگر درست مانند ایامی که کمتر از یکدیگر متنفر بودند، هوشیارانه و مشترکا افزایش شایعات درباره سرعت پیشرفت هاری را مورد بررسی قرار دادند. مسئله برای مارکز روشن بود. او همیشه می گفت دخترک را دوست دارد، ولی ترس از هاری مجبورش کرد اقرار کند که از روی راحت طلبی سر خود کلاه گذاشته است. در مقابل، از ابتدا چنین سؤال هایی برای برناردا پیش نیامد، چون کاملا نسبت به موضوع آگاه بود و می دانست که دخترک را دوست ندارد و دخترک هم نباید او را دوست داشته باشد، و هر دو حالت از نظر برناردا منطقی بود. بخش عمده نفرتی که این دو نسبت به دخترک داشتند، به احساس آن ها باز می گشت که دخترک چه چیزی از این و چه چیزی از دیگری داشت. با این همه برناردا آماده بود فقط گریه سر دهد و چهره مادری اندوهگین را به خود بگیرد، تا حافظ شرافت دخترک باشد و در شرایط حساس بتواند بگوید مرگ دختر دلیلی شایسته داشته است.
برناردا به روشنی اظهار داشت: «هر مرضی غیر از بیماری هاری که داشته باشد، مهم نیست.»
در این لحظه گویی صاعقه ای آسمانی به مارکز اصابت کرده و پی برد که مفهوم زندگی اش وابسته به چیست، مصممانه گفت: «کودک نخواهد مرد، و اگر قرار باشد بمیرد، به خواست خدا است.»
روز سه شنبه مارکز راهی بیمارستان آمور د دیوس بر بلندی های کوهستان *لازارو* شد تا بیمار مبتلا به هاری را که ساگونتا برایش تعریف کرده بود، ببیند. او متوجه نبود کالسکه اش که با پارچه سیاه پوشیده شده نشانه دیگری از لاعلاجی تلقی خواهد شد. سال های مدیدی بود که
هر دو برخلاف میل باطنی خویش، یک بار دیگر درست مانند ایامی که کمتر از یکدیگر متنفر بودند، هوشیارانه و مشترکا افزایش شایعات درباره سرعت پیشرفت هاری را مورد بررسی قرار دادند. مسئله برای مارکز روشن بود. او همیشه می گفت دخترک را دوست دارد، ولی ترس از هاری مجبورش کرد اقرار کند که از روی راحت طلبی سر خود کلاه گذاشته است. در مقابل، از ابتدا چنین سؤال هایی برای برناردا پیش نیامد، چون کاملا نسبت به موضوع آگاه بود و می دانست که دخترک را دوست ندارد و دخترک هم نباید او را دوست داشته باشد، و هر دو حالت از نظر برناردا منطقی بود. بخش عمده نفرتی که این دو نسبت به دخترک داشتند، به احساس آن ها باز می گشت که دخترک چه چیزی از این و چه چیزی از دیگری داشت. با این همه برناردا آماده بود فقط گریه سر دهد و چهره مادری اندوهگین را به خود بگیرد، تا حافظ شرافت دخترک باشد و در شرایط حساس بتواند بگوید مرگ دختر دلیلی شایسته داشته است.
برناردا به روشنی اظهار داشت: «هر مرضی غیر از بیماری هاری که داشته باشد، مهم نیست.»
در این لحظه گویی صاعقه ای آسمانی به مارکز اصابت کرده و پی برد که مفهوم زندگی اش وابسته به چیست، مصممانه گفت: «کودک نخواهد مرد، و اگر قرار باشد بمیرد، به خواست خدا است.»
روز سه شنبه مارکز راهی بیمارستان آمور د دیوس بر بلندی های کوهستان *لازارو* شد تا بیمار مبتلا به هاری را که ساگونتا برایش تعریف کرده بود، ببیند. او متوجه نبود کالسکه اش که با پارچه سیاه پوشیده شده نشانه دیگری از لاعلاجی تلقی خواهد شد. سال های مدیدی بود که