داشت.
مارکز گفت: «باز هم سر درنمی آورم، اینها چه ربطی به من دارند و آن هم در چنین ساعت نامناسبی.»
ساگونتا گفت: «سگ، اول از همه دختر شما را گاز گرفته.»
مارکز با اطمینان کامل گفت: «اگر چنین اتفاقی افتاده بود، قبل از همه به آن پی می بردم.»
مارکز عقیده داشت دخترک سرحال است و ممکن نیست برای سییروا ماریا اتفاقی جدی افتاده باشد و او از آن بی اطلاع بماند. مارکز گفتگو را نیمه کاره رها کرد و رفت تا استراحت بعدازظهر خود را کامل کند.
بعد از ظهر در حیاط درونی، خدمتکاران به جستجوی سییروا ماریا پرداختند سییروا ماریا داشت کمک می کرد تا پوست خرگوش کوچکی را از تن جدا کنند. صورتش را سیاه کرده، عمامه سرخ برده ها را بر سر گذاشته و پابرهنه بود. مارکز از او پرسید، این درست است که سگ گازش گرفته است؟ و دخترک بی درنگ انکار کرد ولی عصر همان روز برناردا نزد مارکز صحت واقعه را تأیید نمود.
مارکز سردرگم پرسید:
«پس چرا سییروا آن را انکار می کند؟»
«برای این که او تحت هیچ شرایطی حقیقت را نمی گوید، حتا از روی اشتباه .»
سپس گفت: «بنابراین باید تحت معالجه قرار گیرد، چون سگ مبتلا به هاری بوده است.»
برناردا گفت: «برعکس، موضوع از این قرار است که سگ باید بمیرد، چون سییروا را گاز گرفته است، درست ماه دسامبر بود، و این جانور