چشم قدردانی کرد ولی اجازه نداد نظرش را تغییر دهد و قول داد یک بار دیگر به دیدارش بیاید.
او نمی توانست بیش از این در مقابل آرزوی دیدار سیروا ماریا مقاومت کند. حتا در خیابان متوجه شد که شب شده است. دیگر باران نمی بارید، ولی جوی ها از شدت بارش باران لبریز شده بودند. دلاورا به زحمت راه می رفت، آب در وسط خیابان تا قوزک پابش می رسید. زن نگهبان معبد سعی کرد تا سد راه او بشود، برای این که چیزی به طنین ناقوس شامگاهی نمانده بود. دلاورا او را کنار زد
این امر عالیجناب اسقف است.»
سییروا ماریا وحشت زده بیدار شد و در تاریکی او را نشناخت. او نمی دانست چگونه بگوید که چرا در این لحظه غیرمعمول آمده است، ناگهان بهانه ای پیدا کرد
پدرت می خواهد تو را ببیند. دخترک چمدان کوچک را شناخت و صورتش از خشم برافروخته شد.
او گفت: «ولی من نمی خواهم. حیرت زده سؤال کرد، برای چه دخترک گفت: همین طوری. بهتر است بمیرم .9
دلاورا سعی کرد تا بند چرمی را از روی قوزک پای سالمش باز کند فکر می کرد رفتارش باعث خشنودی او خواهد شد
دخترک گفت: «ولم کنید. دست به من نزنید.»
دلاورا حرف او را جدی نگرفت، و دخترک با حالتی عصبانی تف به روی او انداخت. او استوار ایستاد و گونه دیگرش را به طرف او گرفته. سپیروا ماریا دوباره به صورتش تف انداخت. او سرمست از موج لذت
او نمی توانست بیش از این در مقابل آرزوی دیدار سیروا ماریا مقاومت کند. حتا در خیابان متوجه شد که شب شده است. دیگر باران نمی بارید، ولی جوی ها از شدت بارش باران لبریز شده بودند. دلاورا به زحمت راه می رفت، آب در وسط خیابان تا قوزک پابش می رسید. زن نگهبان معبد سعی کرد تا سد راه او بشود، برای این که چیزی به طنین ناقوس شامگاهی نمانده بود. دلاورا او را کنار زد
این امر عالیجناب اسقف است.»
سییروا ماریا وحشت زده بیدار شد و در تاریکی او را نشناخت. او نمی دانست چگونه بگوید که چرا در این لحظه غیرمعمول آمده است، ناگهان بهانه ای پیدا کرد
پدرت می خواهد تو را ببیند. دخترک چمدان کوچک را شناخت و صورتش از خشم برافروخته شد.
او گفت: «ولی من نمی خواهم. حیرت زده سؤال کرد، برای چه دخترک گفت: همین طوری. بهتر است بمیرم .9
دلاورا سعی کرد تا بند چرمی را از روی قوزک پای سالمش باز کند فکر می کرد رفتارش باعث خشنودی او خواهد شد
دخترک گفت: «ولم کنید. دست به من نزنید.»
دلاورا حرف او را جدی نگرفت، و دخترک با حالتی عصبانی تف به روی او انداخت. او استوار ایستاد و گونه دیگرش را به طرف او گرفته. سپیروا ماریا دوباره به صورتش تف انداخت. او سرمست از موج لذت