نام کتاب: از عشق و شیاطین دیگر
دلاورا گفت: درست مثل سیاه پوستان. مارکز گفت: از سیاه پوستان به ما دروغ می گویند، نه به خودشان
دلاورا در اتاق خواب دخترک با یک نگاه می توانست تعداد زیادی لوازم ضروری مادر بزرگ را از چیزهای جدید سیروا ماریا تشخیص بدهد. عروسک های متحرک، رقاصه های کوکی، ساعت های اسباب بازی، روی رختخواب چمدان کوچکی که مارکز برای دخترک تدارک دیده بود تا با خود به معبد ببرد، قرار داشت. تئوری گردگرفته در گوشه ای افتاده بود. مارکز توضیح داد که این وسیله موسیقی از کارافتاده ایتالیایی است و به طور غلوآمیزی استعداد کودک در نواختن این وسیله موسیقی را پیش می برد. پریشان به کوک الیت موسیقی پرداخت و از روی حافظه نه تنها خوب می نواخت، حتا ترانه ای را که به اتفاق سیروا ماریا ساخته بودند، سر داد.
این لحظه گویایی بود. موسیقی به دلاورا حرف هایی را می زد که مارکز نمی توانست آنها را در مورد دخترش بگوید. موسیقی آن چنان او را متأثر کرد که نتوانست آواز را تا انتها ادامه بدهد. آهی کشیل:
شما نمی توانید تصورش را بکنید که کلاه چه قدر برازند؛ او بود.ا دلاورا نیز احساساتش به جوش آمد نمی بینم که دختران را خیلی دوست دارید. )
مارکز گفت: همین طور است، من روحم را تقدیم می کنم تا بتوانم او را ببینم.
دلاورا یک بار دیگر احساس کرد که خداوند کوچکترین چیزها را از نظر دور نمی دارد.
او گفت: اگر بتوانیم ثابت کنیم که شیطان در وجود او رخنه کرده هل ترین خواسته این است

صفحه 131 از 176