نام کتاب: از عشق و شیاطین دیگر
می دانست که او می رود تا بازنگردد، چون کنار چمدان های همیشگی دو کوزه سفالی پر از طلاهایی که سال ها زیر تختخواب خود چال کرده بود با خود می برد.
مارکز عاطا و باطل درون تشو بود، دوباره ترس از کشته شدن به دست برده دار او مستولی شده، در طی روز ورود آنها را به خانه ممنوع اعلام کرد. کایه تانو دلاورا که به دنبال اجرای اوامر استدل بود، می بایست به در فشار آورده ناخواسته وارد شود، چون هیچ کس به ضربات حاقه بر در پاسخ نمی داد. سگ ها در قفس هایشان بی قرار بوداء، ولی او به راه خود ادامه داد.
مارکز درون تنوی داخل باغ با مانتو کلاهدار سارا سینایی ۱۱ و عرقچین توله دویی، در حالی که سرتاپای اند امش پوشیده از شکوفه های پرتقال بود، استراحت بعد از ظهر را می گذراند. دلاورا بی آنکه او را بیدار کند، نگاهش کرد. گویی سیبروا بماریا را می نگریست، شکننده و درمانده از تنهایی. مارکز بیله او شد و به خاطر چشم باد، او را بلافاصله نشناخت. دلار را به نشانه آرامش دست گشوده خود را بلند کرد. او گفت:
خدا نگهدار شما باشد آقای مارکز، حالتان چه طور است؟ » مارکر گفت: خوبه دارم میں گندم
با دست خواب رفته پشه بند استراحت بعد از ظهر را کنار زد و روی ننو نشست. کایه تانو از این که بدون دعوت وارد خانه شده پوزش خواست. مارکز تعریف کرد که هیچ کس به شهدای در توجه نمی کند، چون عادته پذیرایی از متهمان به فراموشی سپرده شده است. دلاورا با لحنی موقر سخن گفت: «عالیجناب اسققا، که مشغله انی زیاد است و تاراحتی آسم دارد، مرا به نمایندگی از جانب خود فرستاده است. |

صفحه 129 از 176