خدا حفظش کند.
مارکز حقیقت را در میان گذاشت، از تعریف واقعه به او خیلی حساس بود، چون برناردا آرزو می کرد با سپیروا ماریا مثل یک مرده رفتار شود، لذا او را سر موقع مطلع نکرد. برناردا بی آنکه پلک بزند با دقتی خاص، که طی دوازده سال زندگی مشترک وجود نداشت، به حرف های او گوش داد.
مارکز گفت: «می دانستم که بهای هستی او را با مرگ خودم پرداخت خواهم کرد.
برناردا آهی کشید: «یعنی ننگ ما آشکار شده است. او در چشمان شوهرش برق اشکی را دید و از درونش لرزی برخاست. این بار نه مرگ بلکه وجدان انکارناپذیر کسی بود که دیر یا زود بایستی به خود می آمد. برناردا خطا نمی کرد. مارکز با آخرین توان خود از نئو پایین آمده در مقابل برناردا درهم شکست و مثل پیرمرد از کارافتاده ای با هق هق خشکی گریه سر داد. او در برابر این اشک مردانه که شنلش را می سوزاند و تا ران هایش را فرا می گرفت، تسلیم نشد. برناردا تأیید کرد که از سیروا ماریا بسیار متنفر بود، ولی اگر زنده بماند باعث آرامش است
او گفت: من همیشه از همه چیز سر در می آورم به جز مرگ
برناردا باز هم خود را با ملاس و کاکائو در اتاق زندانی کرد. وقتی بعد از دو هفته بیرون آمد به مرد متحرک تبدیل شده بود. مارکز از صبح زود چیزی در مورد تدارکات سفر شنید و چندان جدی نگرفت. قبل از آنکه گرمای آفتاب بیشتر شود، برناردا را دید که سوار بر قاطر اهلی از دروازه خانه بیرون می تازد و حیوانت بارکشی یا توشه های سفر به دنبالش بود برناردا به کرات بدون قاطر و برده، و بی این که از کسی وداع کند و یا کوچکترین توضیحی بدهد، از خانه بیرون زده بود. این بار مارکز
مارکز حقیقت را در میان گذاشت، از تعریف واقعه به او خیلی حساس بود، چون برناردا آرزو می کرد با سپیروا ماریا مثل یک مرده رفتار شود، لذا او را سر موقع مطلع نکرد. برناردا بی آنکه پلک بزند با دقتی خاص، که طی دوازده سال زندگی مشترک وجود نداشت، به حرف های او گوش داد.
مارکز گفت: «می دانستم که بهای هستی او را با مرگ خودم پرداخت خواهم کرد.
برناردا آهی کشید: «یعنی ننگ ما آشکار شده است. او در چشمان شوهرش برق اشکی را دید و از درونش لرزی برخاست. این بار نه مرگ بلکه وجدان انکارناپذیر کسی بود که دیر یا زود بایستی به خود می آمد. برناردا خطا نمی کرد. مارکز با آخرین توان خود از نئو پایین آمده در مقابل برناردا درهم شکست و مثل پیرمرد از کارافتاده ای با هق هق خشکی گریه سر داد. او در برابر این اشک مردانه که شنلش را می سوزاند و تا ران هایش را فرا می گرفت، تسلیم نشد. برناردا تأیید کرد که از سیروا ماریا بسیار متنفر بود، ولی اگر زنده بماند باعث آرامش است
او گفت: من همیشه از همه چیز سر در می آورم به جز مرگ
برناردا باز هم خود را با ملاس و کاکائو در اتاق زندانی کرد. وقتی بعد از دو هفته بیرون آمد به مرد متحرک تبدیل شده بود. مارکز از صبح زود چیزی در مورد تدارکات سفر شنید و چندان جدی نگرفت. قبل از آنکه گرمای آفتاب بیشتر شود، برناردا را دید که سوار بر قاطر اهلی از دروازه خانه بیرون می تازد و حیوانت بارکشی یا توشه های سفر به دنبالش بود برناردا به کرات بدون قاطر و برده، و بی این که از کسی وداع کند و یا کوچکترین توضیحی بدهد، از خانه بیرون زده بود. این بار مارکز