نام کتاب: از عشق و شیاطین دیگر
پیروا ماریا گفت: «می ترسم برای شما تعریف کنم . دلاورا بیش از این نمی خواست بشنود. چشمانش را بسته و دخترک را دعا کرد. وقتی دعا تمام شد، او انسان دیگری شباهه بود
او گفت: «غصه نخور، قول می دهم که به شکرانه عفو خداوندی خیلی زود آزاد و خوشبخت بشوی.
برناردا تا این روز نمی دانست که سپیروا ماریا در معبد است. او تقریبا برحسب تصادف در یک شامگاه موقعی که با دولچه اولیویا هنگام رفت و روب څاته مواجه شده و او را بی فکر قلمداد کرد، به این ماجرا پی برد. در جستجوی یک توضیح منطقی عقلانی اتاق ها را یک به یک کشته و در طول گشت خود به یادش آمد که سیروا ماریا را مدت زمانی ندیده است. کاریداد دل کویره هرچه می دانست به او گفت:
آقای مارکز به ما گفت که سپیروا ماریا به سر دور و درازی می رود و ما هرگز او را نخواهیم دید. و چون چراغ اتاق خواب شوهرش روشن بوده بدون دق الباب داخل شد
شوهرش روی نشو دراز کشیده بود، و دود پشکل گاو، پیرامونش را احاطه کرده بود تا پشه ها دور شوند. او همسر عجییش را با شنل ابریشمی برانداز کرد. خیال کرد خواب می بیند، چون رنگ پریده و پژمرده بود و به نظرش رسید از فاصله ای بعیده، نزدیک می شود. برناردا از او درباره سمیروا ماریا سؤال کرد.
مارکز گفت: «او چند روزی است که پیش ما نیست.*
بدترین فکرها به ذهنش خطور کرده بایستی روی اولین صندلی می نشست تا تنس تازه کند. برناردا پرسید: منظورت این است که آبره تونچیکو آن کاری که باید انجام می داد، به انجام رساند؟
مارکز روی سینه اش ملیسا کشید

صفحه 127 از 176