نام کتاب: از عشق و شیاطین دیگر
مدیر معبد برسانم.
أسقف گفت: او خودش خیلی خوب می داند. فقط از این ناراحتم که ممکن است جرأت باورکردنش را نداشته باشد
وقتی این حرف را زد، نشانی از حمله آسم قریب الوقوع در خود احساس کرد و شتابان ملاقات را به اتمام رساند. او تعریف کرد که نامهای توجیهی آکنده از شکایت از مدیرة معبد دریافت کرده است و او هم وعده داده و همین که سلامتی خود را بازیابد، با گرمترین محبتی که سزاوارش است آن را انجام دهد. معاون سلطان از این بابت قدردانی کرد و ملاقات خود را با یک اشاره به اتمام رساند. او هم از آسم دایمی رتج می برد و به اسقف پیشنهاد کرد خود را به پزشکانش نشان دهد.. أسقف خواستش را به جای نیاورد.
أسقفا گفت: «آن چه که به من مربوط می شود، همه چیز در اختیار خدا است. من اکنون در همان سنی هستم که با کره مقاله س درگذشت.*
برخلاف احوالپرسی هنگام ورود، خداحافظی آهسته و تشریفاتی گذشت. سه تن از روحانیون که دلاورا هم در جمع آنها بود، در سکونت، معاون سلطان را از راهرو تاریک تا دم در اصلی همراهی کردند. محافظ معاون سلطان با باترن و تبرزینی که یکدیگر را قطع می کردند سد راه دریوزگان شده بود. قبل از این که معاون سلطان سوار کالسکه بشود، رو به سوی دلاورا کرد و انگشت اشاره اش را که کوچکترین حالت تهدید نداشت به سوی او نشانه گرفت و گفته: « کاری بکن که فراموشت نکنم.
این جمله چنان غیرمنتظره و پیچیده بود که دلاورا فقط با تعلیم توانست تلافی کند.
معاونت سلطان به سمت بعید حرکت کرد تا از نتیجه ملاقات خورد مدیره را مطلع سازد. درست پای پله کالسکه، معاون سلطان با وجود

صفحه 122 از 176