نام کتاب: از عشق و شیاطین دیگر
انضباط جدیدی بر آنجا حاکم بود. همین که زن نگهبان در سلول را گشود، همسر معاون سلطان احساس کرد نسیم سردی او را پس می زند. سیروا ماریا با روپوش رنگ و رو رفته و دمپایی های کثیف نشسته و در کمال آرامش مشغول قلاب دوزی بود. درخشش او توأم با نور بود. وقتی همسر معاون سلطان سلام کرد، آن وقت به بالا نگریست. او در چشمان مدیروا ماریا قذرت وحی غیرقابل مقاومتی رؤیت کرد. زیر لب گفته: «یا آیین مقدس و پا به درون سلول گذاشت.
مدیرة معبد زیر گوش همسر معاون سلطان پچ پچ کرد: احتیاط کنید. أو مثل یک ماده ببر است.» و با گرفتن بازویش او را از پیشروی برحذر داشت، ولی فقط نگاه مپیروا ماریا کافی بود تا خود را از نیت مدیرة معبد رها سازد
شهردار که مرد جوان عزب و قهرمان زنان بود، از معاون سلطان برای صرف غذا در جمع مردان دعوت به عمل آورد. ارکستر چهارنفره اسپانیایی سازهای زهی می نواختند، یک نفر هم به الت موسیقی قدیمی و بادی اسکاتلندی می دمید، و ارکستر طبالانسان یاچینتو نیز حضور داشتند. رقص بریا بود و سپاهان با تقلید هجوآمیز و اهانت به رقص های سنتی سفید پوستان موچی کانگا۱۹ می رقصیدند. پردۂ انتهای سالن برای دسر گشوده شد و بردة حبشی که شهردار هم وزنش طلا پرداخته بود، نمایان گشت، او لباس بسیار نازک بدن نمایی پوشیده بود که برهنگی وی را تشدید می کرد. پس از آنکه طبق عادت از نزدیک خود را به مدعوین نمایاند، با لباس نازکش که از بالا تا روی کفش هایش می لغزید، در برابر معاون سلطان ایستاد.
بی عیب و نقصی او نگران کننده بود، روی شانه هایش اثری از نشان آهن گداخته برده فروشان و بر پشتش نیز لکه ای از شهر اولین مالکش دیده

صفحه 115 از 176