نام کتاب: آوای وحش
میزدند، شیطان، شیطان آمده است و بسوی جنگل دویدند، در آخرین دم یکی از افراد قبیله نیزه اش را بطرف بوگ رها کرد، اما نیزه در اثر حرکت سریع بوگ، به سینه مرد دیگری از یاران خود وی نشست و از پشتش درآمد بوگ بی محابا سر در پی افراد قبیله "یی هت" گذاشت و در همان حال چند نفریشان را نقش زمین ساخت، وقتی تعقیب و کشتار به آخر رسید و بوگ بطرف کلبه و چادر متروک باز گشت اینبار "پیت" را دید که در میان پتوها افتاده و مرده بود .
اما جان ترنتون روی زمین افتاده و هنوز نیمه جانی داشت و دست و پا میزد بوگ تا آبگیر بدنبال او رفت، ابتدا اسکیت را دید که سر و دستش در آب فرورفته بود اما نشانی از جسد ترنتون نبود ، تمام روز را بوگ در کنار آبگیر ماند وجود مرگ را در اطراف خود احساس میکرد و دریافته بود که جان ترنتون را نیز از دست داده است.
این واقعیت درونش را می تراشید خلایی عمیق را در دلش میانداخت ... پی در پی زوزه میکشید و اینسو و آنسو جستجو میکرد، گاه می ایستاد. اجساد افراد قبیله "بی هت" را می نگریست و سایر اجساد را با کنجکاوی می بوئید چه آسان همه آنها را کشته بود حالا در می یافت که دیگر از انسان نمی ترسد مگر اینکه نیزه یا تیر و چماق دراختیار داشته باشند.
بزودی شب فرا رسید و قرص ماه در پهندشت آسمان درخشید ، شب آنچنان روشن بود که سپیده دم، بوگ هنوز در کنار آبگیر میگریست و مینالید ،اما یکبار حرکتی در روی زمین به چشمش خورد از جا برخاست گوش فرا داد از دور صدای زمزمه ای هماهنگ را شنید، بتدریج صدا نزدیکتر و بلندتر شد.
"بوگ" درباره گوش تیز کرد ، همان آوایی را شنید که بسیاری از شبها شنیده بود، اما اینبار آوا رساتر، گیراتر و فریبنده تر بود بوگ بی اختیار بطرف صدا رفت جان ترنتون مرده و پیوند او با دنیای غیر وحشی بریده بود دیگر هیچ انسانی او را بخود پایبند نمی کرد گله گرگ ها وارد دره "بوگ" شده بودند درحالیکه بوگ در پرتو نقره فام مهتاب با صلابت سرپا ایستاده بود و گویی انتظار آنها را می کشید اما گرگها از ملامت او میهراسیدند و لحظه ای بر جای خود ماندند ، سرانجام

صفحه 71 از 73