وقتی پائیز رسید، گوزنهای زیادی به آن منطقه آمدند، گوزنها آرام آرام راه میرفتند و از نقاط بلند به نقاط پست تر میرفتند تا زمستان را در نقاط گرمتر بسرآورند، در آنوقت "بوگ" بچه گوزن نسبتا درشتی را شکار کرد اما دلش میخواست گوزنهای بزرگ را نیز شکار کند.
یکبار یک گله گوزن از کنار نهرها و بیشه ها می گذشتند. "بوگ" یکی از آنها را دیده بود، به فکر شکارش افتاد اما گوزن به بزرگی یک گاو بود و خیلی وحشی بنظر می آمد. اما بهرحال شکاری بود که بوگ دوست میداشت بهمین خاطر نیز به طرف او پرید، گوزن شاخهای پیچیده اش را تکان داد و با خشم غرید. بوگ از روی غریزه ای از دوران شکار در آن دنیای بدوی در وجودش احیاء شده بود گوزن را با پارس کردن و دور او چرخیدن از گله دور کرد.
گوزن که نمیتوانست براه خود برود خشمگین شده به "بوگ" حمله می کرد و بوگ را عقب میراند، بوگ نیز وانمود میکرد که ضعیف و ترسوست. اما در همان حال از فرصت استفاده کرد و چند زخم عمیق بر تن او وارد آورد اما هماندم چند گوزن جوان تر رسیدند و به بوگ، حمله بردند تا شاید گوزن نر را از مهلکه ورا رهانند.
دنیای وحشیها صبری لجوجانه و خستگی ناپذیر دارد، این همان صبری است که عنکبوت در تار تنیدن خود دارد، مار در حال چنبر زدن دارد و ببر را ناگزیر میکند تا ساعتها منتظر لحظه موعود شکار برسد.
"بوگ" نیز با این نوع شکیبایی آشنایی عمیق داشت. آنقدر دنبال گله میرفت تا گوزن نر جوان را بفریبد و ماده گوزنها و بچه هایشان را بهراس اندازد و گوزن مجروح را خشمگین و دیوانه سازد.
به این منوال نیمی از راه طی شده بود بوگ هنوز گوزن را رها نکرده بود و همچنان آنرا دنبال میکرد، وقتی آفتاب غروب میکرد گوزن های جوان دوباره به یاری رفیق مجروح خود آمدند ... در حالیکه زمستان آنها را به جانب نقاط کم ارتفاع کشانیده بود و رسیدند به جایی که دریافتند که نمی توانند این حیوان لجوج را از خود دور نمایند بعد هم پنداشتند که زندگی هیچکدام از آنها در خطر نیست
یکبار یک گله گوزن از کنار نهرها و بیشه ها می گذشتند. "بوگ" یکی از آنها را دیده بود، به فکر شکارش افتاد اما گوزن به بزرگی یک گاو بود و خیلی وحشی بنظر می آمد. اما بهرحال شکاری بود که بوگ دوست میداشت بهمین خاطر نیز به طرف او پرید، گوزن شاخهای پیچیده اش را تکان داد و با خشم غرید. بوگ از روی غریزه ای از دوران شکار در آن دنیای بدوی در وجودش احیاء شده بود گوزن را با پارس کردن و دور او چرخیدن از گله دور کرد.
گوزن که نمیتوانست براه خود برود خشمگین شده به "بوگ" حمله می کرد و بوگ را عقب میراند، بوگ نیز وانمود میکرد که ضعیف و ترسوست. اما در همان حال از فرصت استفاده کرد و چند زخم عمیق بر تن او وارد آورد اما هماندم چند گوزن جوان تر رسیدند و به بوگ، حمله بردند تا شاید گوزن نر را از مهلکه ورا رهانند.
دنیای وحشیها صبری لجوجانه و خستگی ناپذیر دارد، این همان صبری است که عنکبوت در تار تنیدن خود دارد، مار در حال چنبر زدن دارد و ببر را ناگزیر میکند تا ساعتها منتظر لحظه موعود شکار برسد.
"بوگ" نیز با این نوع شکیبایی آشنایی عمیق داشت. آنقدر دنبال گله میرفت تا گوزن نر جوان را بفریبد و ماده گوزنها و بچه هایشان را بهراس اندازد و گوزن مجروح را خشمگین و دیوانه سازد.
به این منوال نیمی از راه طی شده بود بوگ هنوز گوزن را رها نکرده بود و همچنان آنرا دنبال میکرد، وقتی آفتاب غروب میکرد گوزن های جوان دوباره به یاری رفیق مجروح خود آمدند ... در حالیکه زمستان آنها را به جانب نقاط کم ارتفاع کشانیده بود و رسیدند به جایی که دریافتند که نمی توانند این حیوان لجوج را از خود دور نمایند بعد هم پنداشتند که زندگی هیچکدام از آنها در خطر نیست