"بوگ" براه خود رفت .
جان ترنتوں سرگرم غذا خوردن بود که "بوگ" بدرون چادر دوید و به سر او جست .. و بعد دور او چرخید، و چند بار دستش را بدندان گرفت بعد از آن دو شب و روز "بوگ" از چادر بیرون نرفت ، و لحظه ای چشم از جان ترنتون نگرفت. پیوسته او را تماشا میکرد غذاخوردن او را، خوابیدن او را .. شب آنقدر بیدار میماند تا او بخواب برود صبح زودتر از او بیدار میشد و منتظر بیدار شدن جان ترنتون میماند.
آوائی که از جنگل میآمد هنوز طنین انداز بود و بوگ را اسیر پریشانی میکرد یاد گرگ افتاد یاد لحظاتی که در کنار او بود و یاد جنگلی که آنسوی دماغه قرار داشت یاد راه رفتن و دویدن در کنار گرگ ...
با این افکار بعد از دو روز و دو شب دوباره براه افتاد و بدرون بیشه سرکشید اما نشانی از گرگ نیافت آن ناله حزین نیز خاموش شده بود. اینبار چندین شب و روز از کلبه بیرون ماند ، یکبار به آنسوی دماغه به درون جنگل و به بستر نهر رفت ، به جستجویش ادامه داد ، از نهر وسیعی که بدریا میریخت ماهی گرفت ، در کنار نهر با خرس سیاه بزرگی که کور بود بسختی جنگید جنگ سختی بود که خوی وحشیانه گذشته را در او بر می انگیخت و توانسته بود خرس را از پای درآورد ، دو روز بعد وقتی برمیگشت ، گرگها را دید که بر سر کشته شکار او ریخته بودند و با هم در جدال بودند، "بوگ" با حمله ای آنها را پراکنده کرد. در این لحظات حس خونخواری بیش از همیشه در "بوگ" تجلی کرده بود ، بوگ در اصل حیوانی درنده بود که با گوشت زنده ها زندگی میکرد و نمی توانست دست از شکار و درندگی بردارد . حالا که بیاری قدرت فوق العاده خود در این محیط خصمانه به پیروزی رسیده بود غروری در خود می یافت و این غرور بعنوان پدیده ای جدید در تمام حرکات دست و پایش، در نگاهش، در شیوه راه رفتنش نمودار بود اگر آن لکه قهوه ای روی پیشانی و پوزه اش نبود و اگر موهای سفید روی سینه اش نبود ،یهمان گرگها شبیه میشد. با جثه ای قوی تر که از پدرش سنت برنارد به ارث برده بود . پوزه اش به پوزه گرگها میمانست ، سرش مانند سر گرگها بود ، حیله گری گرگها و
جان ترنتوں سرگرم غذا خوردن بود که "بوگ" بدرون چادر دوید و به سر او جست .. و بعد دور او چرخید، و چند بار دستش را بدندان گرفت بعد از آن دو شب و روز "بوگ" از چادر بیرون نرفت ، و لحظه ای چشم از جان ترنتون نگرفت. پیوسته او را تماشا میکرد غذاخوردن او را، خوابیدن او را .. شب آنقدر بیدار میماند تا او بخواب برود صبح زودتر از او بیدار میشد و منتظر بیدار شدن جان ترنتون میماند.
آوائی که از جنگل میآمد هنوز طنین انداز بود و بوگ را اسیر پریشانی میکرد یاد گرگ افتاد یاد لحظاتی که در کنار او بود و یاد جنگلی که آنسوی دماغه قرار داشت یاد راه رفتن و دویدن در کنار گرگ ...
با این افکار بعد از دو روز و دو شب دوباره براه افتاد و بدرون بیشه سرکشید اما نشانی از گرگ نیافت آن ناله حزین نیز خاموش شده بود. اینبار چندین شب و روز از کلبه بیرون ماند ، یکبار به آنسوی دماغه به درون جنگل و به بستر نهر رفت ، به جستجویش ادامه داد ، از نهر وسیعی که بدریا میریخت ماهی گرفت ، در کنار نهر با خرس سیاه بزرگی که کور بود بسختی جنگید جنگ سختی بود که خوی وحشیانه گذشته را در او بر می انگیخت و توانسته بود خرس را از پای درآورد ، دو روز بعد وقتی برمیگشت ، گرگها را دید که بر سر کشته شکار او ریخته بودند و با هم در جدال بودند، "بوگ" با حمله ای آنها را پراکنده کرد. در این لحظات حس خونخواری بیش از همیشه در "بوگ" تجلی کرده بود ، بوگ در اصل حیوانی درنده بود که با گوشت زنده ها زندگی میکرد و نمی توانست دست از شکار و درندگی بردارد . حالا که بیاری قدرت فوق العاده خود در این محیط خصمانه به پیروزی رسیده بود غروری در خود می یافت و این غرور بعنوان پدیده ای جدید در تمام حرکات دست و پایش، در نگاهش، در شیوه راه رفتنش نمودار بود اگر آن لکه قهوه ای روی پیشانی و پوزه اش نبود و اگر موهای سفید روی سینه اش نبود ،یهمان گرگها شبیه میشد. با جثه ای قوی تر که از پدرش سنت برنارد به ارث برده بود . پوزه اش به پوزه گرگها میمانست ، سرش مانند سر گرگها بود ، حیله گری گرگها و