نام کتاب: آوای وحش
پایش نشسته و پوزه اش را بسوی آسمان گرفته و زوزه میکشید، "بوگ" بی صدا پیش میرفت، اما با نزدیک شدن او گرگ آرام گرفت، بوگ کمی خم شد. دم خود را برافراشت پاهایش را پیش گذاشت بعد بمیان فضای خلوت دوید ، حرکات شوق آمیزی کرد که معمولا حیوانات درنده در برابر رقیب انجام میدهند.
گرگ با دیدن "بوگ" پا به فرار گذاشت. اما "بوگ" او را دنبال کرد و او را به بن بستی که بستر شهر بود کشید. گرگ چرخید ، غرید و دندانهایش را از ترس روی هم کوفت .
جثه "بوگ" سه برابر هیکل گرگ بود ، و همین درشتی جثه بوگ او را به وحشت انداخته بود . و میخواست بهر طریق از برابر او بگریزد اما بوگ او را رها نکرد و چندین بار او را در تنگنا قرار داد ، گرگ اگر حال خوشی داشت می توانست بگریزد و خود را از چنگال بوگ میرهانید، اما نمی توانست و "بوگ" سایه وار همه جا در دنبالش بود ، سرانجام تلاش او بثمر رسید و گرگ که دریافته بود خطری متوجه اش نیست، ایستاد و بینی اش را برابر بینی "بوگ" گرفت.
با هم دوست شده بودند و خشونت از میانشان رفته بود . دقایقی چند با هم به بازی پرداختند بعد گرگ به طرفی راه افتاد. بوگ دریافت که باید بدنبالش برود و سر در پی اش گذاشت ، شانه به شانه هم از بستر رود بالا رفتند و به طرف سرچشمه سرازیر و در دشت پهناوری پیش رفتند ، و ساعتهای متوالی در کنار هم دویدند ، روز روبه گرمی نهاده بود ، بوگ با خوشحالی از اینکه بالاخره به آن آوا پاسخ گفته است ، جست و خیز میکرد و در همان حال گذشته ها در یادش زنده می شدند و از یادآوری آنها به هیجان آمده بود ... سرانجام به کنار نهری رسیدند که آب به آرامی در آن می گذشت، در آنجا بود که ناگهان "بوگ" به یاد جان ترنتون افتاد، همانجا نشست، گرگ نیز بطرف او برگشت و بینی اش را به بینی او مالید و سعی کرد او را بنوعی دلگرم کند. اما "بوگ" خیال بازگشت بسرش افتاده بود و براه افتاد، گرگ نیز بدنبالش آمد و راهی را که رفته بودند بازگشتند در بین راه گرگ آرام ، آرام زوزه می کشید و ناله های غم انگیز و دردآلوده سرمیداد، وقتی "بوگ" از او جدا شد بر زمین نشست و آوای همیشگی اش را سرداد ......

صفحه 65 از 73