وقتی در ساحل می گذشتند، مرد پشمالو ماهی صدفی جمع میکرد و می خورد بوگ با وحشت نگاه میکرد . خطری را احساس میکرد که از چشمش پنهان بود و همیشه آماده بود تا هرگاه خطر را دید بگریزد ، مرد نیز مانند بوگ هوشیار و تیزبین بود. مرد پشمالو میتوانست بهمان سرعت که روی زمین حرکت میکرد در میان درختاں نیز خیز بردارد و بگذرد و یا خود را از شاخه ها بیاویزد و از شاخه ای بر شاخه ای دیگر برود ، و با مهارت بسیار حتی فاصله زیادی را که میان دو درخت بود بگذرد و بنظر میرسید که زندگی در زمین با در میان درختان برایش یکسان است بوگ شب هایی را در خاطر داشت که او زیر درخت خوابید و مرد پشمالو بر بالای درخت رفت تا صبح از او مراقبت کرده بود.
هنوز آوای دعوتی را که از اعماق جنگل میآمد ، می شنید ، هرچند که این آوا مضطربش میکرد اما آواز عجیبی هم میشنید که باعث خوشحالی و شادمانی او میشد. اما نمی دانست آوایی که از عمق جنگل میآید چگونه و از کجا بود و این صدای دوست داشتی چگونه و از کجا و هرچه جستجو میکرد چیزی نمی یافت . گاهی پوزه خود را در روی خاکهای تیره با سبزه های بلند فرو میبرد ، گاهی در پشت درختها از نظر پنهان میشد و چشم و گوشش را تیز میکرد تا هر حرکتی را و هر صدایی را در چشم و گوش خود داشته باشد شاید میخواست صاحب صدا را غافلگیر کند، در حالیکه اصلا نمیدانست صدا از کجا و برای چیست.
گاهی در نیمروز گرم نیز که کنار چادر دراز میکشید گوشش را تیز میکرد تا کوچکترین صدا را بشنود و به کوچکترین صدا برمیخاست و تا دوردستها میرفت و ساعتهای متوالی از میان جنگل و از فضای سبزی که گلهای جنگلی در آن میروئید میگذشت درون نهر های خشک میرفت، به تماشای بیشه ها و لانه های پرندگان می ایستاد و باز بدنبال آن صدا میرفت .
یکی از شبها مضطربانه از خواب پرید، بار دیگر آن آوای عجیب به گوشش رسیده بود بنظرش رسید ، زوزه یکی از سگهای اسکیمویی است برخاست و آرام به سوی بیشه دوید، بطرف صدا میرفت و هرچه پیش تر میرفت از سرعتش میکاست ، تا سرانجام به فضای خلوتی میان درختان رسید. در آنجا گرگی را دید که روی
هنوز آوای دعوتی را که از اعماق جنگل میآمد ، می شنید ، هرچند که این آوا مضطربش میکرد اما آواز عجیبی هم میشنید که باعث خوشحالی و شادمانی او میشد. اما نمی دانست آوایی که از عمق جنگل میآید چگونه و از کجا بود و این صدای دوست داشتی چگونه و از کجا و هرچه جستجو میکرد چیزی نمی یافت . گاهی پوزه خود را در روی خاکهای تیره با سبزه های بلند فرو میبرد ، گاهی در پشت درختها از نظر پنهان میشد و چشم و گوشش را تیز میکرد تا هر حرکتی را و هر صدایی را در چشم و گوش خود داشته باشد شاید میخواست صاحب صدا را غافلگیر کند، در حالیکه اصلا نمیدانست صدا از کجا و برای چیست.
گاهی در نیمروز گرم نیز که کنار چادر دراز میکشید گوشش را تیز میکرد تا کوچکترین صدا را بشنود و به کوچکترین صدا برمیخاست و تا دوردستها میرفت و ساعتهای متوالی از میان جنگل و از فضای سبزی که گلهای جنگلی در آن میروئید میگذشت درون نهر های خشک میرفت، به تماشای بیشه ها و لانه های پرندگان می ایستاد و باز بدنبال آن صدا میرفت .
یکی از شبها مضطربانه از خواب پرید، بار دیگر آن آوای عجیب به گوشش رسیده بود بنظرش رسید ، زوزه یکی از سگهای اسکیمویی است برخاست و آرام به سوی بیشه دوید، بطرف صدا میرفت و هرچه پیش تر میرفت از سرعتش میکاست ، تا سرانجام به فضای خلوتی میان درختان رسید. در آنجا گرگی را دید که روی