سرتاسر زمستان در مسیری که پیش از آن مردمی رفته و به سرنوشتی نامفهوم راه برده بودند، پیش میرفتند یکبار به جنگلی رسیدند. و در میان جنگل کوره راهی یافتند در کنار کوره راه درختان تراشیده و بریده شده بود. اما کوره را، نه آغازی داشت و نه پایانی ، و به شکل اسرارآمیز بر زمین گسترده بود.
یک بار هم به یک کلبه شکاری قدیمی رسیدند که ویران شده بود . جان ترنتون در درون کلبه چند پتوی پوسیده و در میان آنها یک تفنگ چخماقی بلند پیدا کرد فکر کرد این تفنگ بایستی به شرکت "خلیج - هودستی" تعلق داشته باشد و یادش آمد که در گذشته این تفنگها را با پوست سنجاب معاوضه میکردند و معمولا برای این معاوضه آنقدر پوست سنجاب روی هم می چیدند تا به ارتفاع تفنگ برسد، در کلبه هیچ نشانی از انسانی، که احیانا این کلبه را ساخته و تفنگ و پتوها را از خود به یادگار گذاشته باشد نبود وقتی دوباره بهار رسید، آن چیزی را که می جستند یافتند، در عمق دره ای وسیع جایی بود که وقتی خاک و گل آنرا در تابه می شستند طلا در کف آن رسوب می کرد.
بنابراین از آنجا پیشتر نرفتند و بکار ایستادند کار هر روزشان معادل چند هزار دلار خاک طلا یا شمش طلا بود. طلاها را در کیسه هایی که از پوست گوزن فراهم ساخته بودند می ریختند ، هر کیسه بیشتر از بیست کیلو ظرفیت داشت، کیسه ها را بیرون از کلبه ای که با شاخه های درختان ساخته بودند روی هم می چیدند. این روزها مانند رویاهایی بسیار شیرین مینمود ، و آنها از گنجی که بدست آورده بودند نیرو و شادمانی بسیار داشتند. در آنجا کاری برای سگها نبود که انجام دهند مگر اینکه گاهی ترنتون شکاری بزند و آنها ، شکار را به کلبه بیاورند . بوگ ساعتها از روز را در کنار آتش میلمید و فکر میکرد و باز از لابلای چشم های نیمه باز و خمار آلودش آن مرد ناشناس را میدید و همراه او در دنیایی پر از خیال سرگردان میشد.
شاخص ترین نشان آنروزها وحشت بود ، وقتی آن مرد پشمالو در کنار آتش می خفت خواب از چشم بوگ میگریخت ، کاه بیگا، از جای خود می جست و به میان تاریکی خیره میشد و بعد برای گریز از وهم و خیال بر آتشی که میسوخت نگاه میکرد
یک بار هم به یک کلبه شکاری قدیمی رسیدند که ویران شده بود . جان ترنتون در درون کلبه چند پتوی پوسیده و در میان آنها یک تفنگ چخماقی بلند پیدا کرد فکر کرد این تفنگ بایستی به شرکت "خلیج - هودستی" تعلق داشته باشد و یادش آمد که در گذشته این تفنگها را با پوست سنجاب معاوضه میکردند و معمولا برای این معاوضه آنقدر پوست سنجاب روی هم می چیدند تا به ارتفاع تفنگ برسد، در کلبه هیچ نشانی از انسانی، که احیانا این کلبه را ساخته و تفنگ و پتوها را از خود به یادگار گذاشته باشد نبود وقتی دوباره بهار رسید، آن چیزی را که می جستند یافتند، در عمق دره ای وسیع جایی بود که وقتی خاک و گل آنرا در تابه می شستند طلا در کف آن رسوب می کرد.
بنابراین از آنجا پیشتر نرفتند و بکار ایستادند کار هر روزشان معادل چند هزار دلار خاک طلا یا شمش طلا بود. طلاها را در کیسه هایی که از پوست گوزن فراهم ساخته بودند می ریختند ، هر کیسه بیشتر از بیست کیلو ظرفیت داشت، کیسه ها را بیرون از کلبه ای که با شاخه های درختان ساخته بودند روی هم می چیدند. این روزها مانند رویاهایی بسیار شیرین مینمود ، و آنها از گنجی که بدست آورده بودند نیرو و شادمانی بسیار داشتند. در آنجا کاری برای سگها نبود که انجام دهند مگر اینکه گاهی ترنتون شکاری بزند و آنها ، شکار را به کلبه بیاورند . بوگ ساعتها از روز را در کنار آتش میلمید و فکر میکرد و باز از لابلای چشم های نیمه باز و خمار آلودش آن مرد ناشناس را میدید و همراه او در دنیایی پر از خیال سرگردان میشد.
شاخص ترین نشان آنروزها وحشت بود ، وقتی آن مرد پشمالو در کنار آتش می خفت خواب از چشم بوگ میگریخت ، کاه بیگا، از جای خود می جست و به میان تاریکی خیره میشد و بعد برای گریز از وهم و خیال بر آتشی که میسوخت نگاه میکرد