به او ناسزا میگفت . "بوگ" ناسزا را هم به حساب محبت او میگذاشت ، جوری علاقه و اشتیاق از خود نشان میداد که گویی او را می پرستد. و انگیزه این همه شادی و شور معین نبود. "نیک" نیز چنین حالی را داشت و گاهی سرش را روی زانوی ترننون میگذاشت. و "اسکیت" انقدر پوزه ان را بدست ترنتون میکشید تا او دست نوازشی بر سر و رویش بکشد. "بوگ" در هر حال مراقب حال ترنتون بود و فکر میکرد که این یکی چگونه انسانی است، هر دو چنان تحت تأثیر هم بودند که گاه بگاه نگاهشان بهم خیره میماند، گاهی با نگاه باهم حرف میزدند و مکنونات قلبی خود را بهم بازمیگفتند.
"بوگ" تا مدتها، اصلا دوست نداشت " ترنتون" دور ازنظرش باشد، هر وقت هم که "ترنتون" از چادر بیرون میرفت ، همه جا به جستجوی او میرفت ، تغییر پی در پی صاحبانش او را به وحشت دچار کرده بود ، فکر میکرد "ترنتون" هم مثل "فرانسوا" و "پرو" را گاهی از او میربود ، در این جور مواقع از لانه اش بیرون میامد و خودش را میرساند پشت چادر اربابش تا از حضور او مطمئن بشود.
اینهمه علاقه و محبت هنوز سرشت اصیل ابتدایی را که حال و هوای شمال در او بیدار کرده بود از یادش نبرده بود وفاداری و حقشناسی را داشت اما توحش و حیله گری سگانه را نیز از دست نداده بود .
"بوگ"، حالا بجای یک سگ مهربان جنوبی که با تمدن نیز آشنایی دارد یادگاری از چند نسل وحشی بود که در کنار جان ترنتون آرامش خود را می یافت و نمیخواست غریزه دزدی و حیله بازی را در حق ترنتون نیز روا کرده باشد، بنابراین اگر چنین میکرد از چادرهای دیگر بود آنهم بگونه ای که کسی به او بد گمان نشود و با آنکه تن و بدنش در جنگهای گذشته پر از جراحت و زخم شده بود هنوز میجنگید اما نه با "اسکیت"، "نیک" . چه، آنها مهربان تر و آرامتر از آن بودند که به جنگ بپردازند.
گذشته از آن هر سه سگ متعلق به یک نفر در اصطلاح از یک خانواده بودند اما با سگهای بیگانه می توانست در ستیز باشد، سگهای بیگانه با آنکه قوی بودند بخوبی در می یافتند در نبرد با "بوگ" بر چنگ او می افتند.
"بوگ" تا مدتها، اصلا دوست نداشت " ترنتون" دور ازنظرش باشد، هر وقت هم که "ترنتون" از چادر بیرون میرفت ، همه جا به جستجوی او میرفت ، تغییر پی در پی صاحبانش او را به وحشت دچار کرده بود ، فکر میکرد "ترنتون" هم مثل "فرانسوا" و "پرو" را گاهی از او میربود ، در این جور مواقع از لانه اش بیرون میامد و خودش را میرساند پشت چادر اربابش تا از حضور او مطمئن بشود.
اینهمه علاقه و محبت هنوز سرشت اصیل ابتدایی را که حال و هوای شمال در او بیدار کرده بود از یادش نبرده بود وفاداری و حقشناسی را داشت اما توحش و حیله گری سگانه را نیز از دست نداده بود .
"بوگ"، حالا بجای یک سگ مهربان جنوبی که با تمدن نیز آشنایی دارد یادگاری از چند نسل وحشی بود که در کنار جان ترنتون آرامش خود را می یافت و نمیخواست غریزه دزدی و حیله بازی را در حق ترنتون نیز روا کرده باشد، بنابراین اگر چنین میکرد از چادرهای دیگر بود آنهم بگونه ای که کسی به او بد گمان نشود و با آنکه تن و بدنش در جنگهای گذشته پر از جراحت و زخم شده بود هنوز میجنگید اما نه با "اسکیت"، "نیک" . چه، آنها مهربان تر و آرامتر از آن بودند که به جنگ بپردازند.
گذشته از آن هر سه سگ متعلق به یک نفر در اصطلاح از یک خانواده بودند اما با سگهای بیگانه می توانست در ستیز باشد، سگهای بیگانه با آنکه قوی بودند بخوبی در می یافتند در نبرد با "بوگ" بر چنگ او می افتند.