نام کتاب: آوای وحش
نداشتند چنین مینمود که مهربانی را از "جان ترنتون" آموخته یا به ارث برده بودند.
بهرحال در کنار "نیک"، "اسکیت" و در پناه جان ترنتون، دوران نقاهت پایان یافت و زندگی از سر گرفته شد. "بوگ" برای اولین بار بود که نشانه های مهربانی و اصالت را در اطرافیان خود میدید.
او این اصالت و مهربانی را حتی در ایامی که در خانه "قاضی میلر" در دره "سانتا کلارا" بود نیز کمتر دیده بود ، در خانه "قاضی میلر" که بود به شکار میرفت و با پسران "قاضی میلر" بازی میکرد و سرگرم میشد، اما "جان ترنتون" بامحبتی سرشار و الفتی کم سابقه به او توجه کرده بود .
این انسان در زمانی به او رسیده بود که اسیر و درمانده بود و در چنین حالی زندگی او را نجات داده بود و این کار ساده ای نبود ، جان ترنتون اربابی بود که بوگ همیشه آرزو داشت ، دیگران اگر به او توجهی می کردند تا از سر دلسوزی یا برای انجام وظیفه بود یا بهرحال میخواستند از وجودش استفاده ببرند اما ترنتون فطرتا به کیفیات خوب و بد زندگی او توجه داشت . آنقدر که پدری به زندگی فرزندان خود توجه دارد.
"ترنتون" عادت خاصی داشت ، معمولا سر بوگ را میان دو دست خود میگرفت پیشانی خود را روی سر او میگذاشت . گوشهای او را نوازش میکرد و بشوخی او را بباد ناسزا میگرفت میخندید و بوگ از این رفتار او که سرشار از محبت و مهربانی بود لذت میبرد و هیچ لذتی را بهتر و بالاتر از این نمی شناخت هر بار که ترنتون این بازی را میکرد، "بوگ" بنظرش میرسید قلبش از جا کنده می شود برق شادی در چشمانش میدرخشید و با همین حال خیره به او مینگریست شاید اگر زبان داشت و می توانست فریادی از شوق میکشید.
"جان ترنتون" خوشحالی او را در نگاهش میدید، میگفت :
تو نمیتوانی حرف بزنی، "بوگ"...؟
"بوگ" نه به قصد آزار، بلکه بعنوان نوعی بازی دست او را در دهان میگرفت ، و میفشرد جوری که دندانهایش در گوشت دست او فشرده میشد ، ترنتون

صفحه 50 از 73