نیز بتدریج از میان میرفت و یکی یکی از پا درمی آمدند. اول بار نوبت به "بیلی" رسید. "ببلی" بکبار بزمین افتاد و دیگر برنخاست هال که تپانچه اش را از دست داده بود ، با تبر بسراغ بیلی رفت و محکم بر سرش کوبید بعد هم افسارش را باز کرد و رهایش ساخت .
روز بعد، "کونا" مرد. "بیک و جو" نیز ست و بی حال شده بودند "بیک" میلنگید، "سلکس" یک چشم رمقی نداشت اما با هر مشقت و سختی ، سورتمه را میکشید. تیک ، نیروی کار را از دست داده بود و رنج می کنید.
"بوگ" که سردسته گروه بود نیز آنقدر دچار ضعف و ناتوانی شده بود که سیاه و سفید را بسختی از هم تشخیص میداد و گاهی اصلا بیش پایش را نمیدید . برای همین به سگهای دیگر هم کاری نداشت.
هوای زمستان را پشت سر گذاشته به بهار رسیده بود اما نه سگها و نه مسافرها هیچیک توجهی به این تغییر و دگرگونی در طبیعت نداشتند نه آفتابی را که تمام روز میدرخشید می دیدند و نه های و هوی بهاری را می شنیدند . زندگی دوباره جاری شده بود ، شیره کاجها می جوشید ، درختان میوه شکوفه می دادند بوته های مو در پوششی از برگها پوشیده شده بود خزنده ها ، پرنده ها از لانه های خود سر بیرون کشیده میخزیدند و می پریدند. پرنده ها آواز میخواندند، دارکوبها بر درختها میزدند، پرنده های مهاجر به کوچ رفته شان باز می گشتند یخها آب می شدند، آبها جاری و روان میشدند. زندگی جاری شده بود ، اما "شارل " و "هال" و "مرسده" و چند سگ باقیمانده در این کاروان کوچک بی امید و دست تهی در خزان مرگ فرو افتاده بودند.
"مرسده" پیوسته میگریست ، "هال" بی دلیل ناسزا میگفت و حال "شارل" نیز از حال آندو بهتر نبود ، وقتی به دهانه "سفید رود" رسیدند سورتمه شان یکسر وارد منطقه چادر های "جان ترنتون" شد، سگهای نیمه جان روی زمین غلتیدند، "مرسده" با چشمان خسته اش بر "جان ترنتون"خیره ماند. "جان ترنتون" داشت برای خود دسته تبری را می تراشید. "شارل" روی تکه هیزمی نشست و چیزی نگفت . تنها هال نیمه توانی داشت که حرف میزد و از "جان ترنتون" راهنمایی و کمک
روز بعد، "کونا" مرد. "بیک و جو" نیز ست و بی حال شده بودند "بیک" میلنگید، "سلکس" یک چشم رمقی نداشت اما با هر مشقت و سختی ، سورتمه را میکشید. تیک ، نیروی کار را از دست داده بود و رنج می کنید.
"بوگ" که سردسته گروه بود نیز آنقدر دچار ضعف و ناتوانی شده بود که سیاه و سفید را بسختی از هم تشخیص میداد و گاهی اصلا بیش پایش را نمیدید . برای همین به سگهای دیگر هم کاری نداشت.
هوای زمستان را پشت سر گذاشته به بهار رسیده بود اما نه سگها و نه مسافرها هیچیک توجهی به این تغییر و دگرگونی در طبیعت نداشتند نه آفتابی را که تمام روز میدرخشید می دیدند و نه های و هوی بهاری را می شنیدند . زندگی دوباره جاری شده بود ، شیره کاجها می جوشید ، درختان میوه شکوفه می دادند بوته های مو در پوششی از برگها پوشیده شده بود خزنده ها ، پرنده ها از لانه های خود سر بیرون کشیده میخزیدند و می پریدند. پرنده ها آواز میخواندند، دارکوبها بر درختها میزدند، پرنده های مهاجر به کوچ رفته شان باز می گشتند یخها آب می شدند، آبها جاری و روان میشدند. زندگی جاری شده بود ، اما "شارل " و "هال" و "مرسده" و چند سگ باقیمانده در این کاروان کوچک بی امید و دست تهی در خزان مرگ فرو افتاده بودند.
"مرسده" پیوسته میگریست ، "هال" بی دلیل ناسزا میگفت و حال "شارل" نیز از حال آندو بهتر نبود ، وقتی به دهانه "سفید رود" رسیدند سورتمه شان یکسر وارد منطقه چادر های "جان ترنتون" شد، سگهای نیمه جان روی زمین غلتیدند، "مرسده" با چشمان خسته اش بر "جان ترنتون"خیره ماند. "جان ترنتون" داشت برای خود دسته تبری را می تراشید. "شارل" روی تکه هیزمی نشست و چیزی نگفت . تنها هال نیمه توانی داشت که حرف میزد و از "جان ترنتون" راهنمایی و کمک