در کوچه ها می پراکندید و باعث خنده و تفریح مردم "اسکاکوی" شده بودند. مردم از وضعی که پیس آمده بود می خندیدند اثاثیه پراکنده را جمع آوری میکردند بعد به "هال " و "شارل" و "مرسده " توصیه کردند که اگر میخواهند به داوسان برگردند. یا اثاثیه سورتمه را کم کنند یا تعداد سگها را دو برابر کنند.
هال و شارل، به این حرفها اعتنایی نداشتند، دوباره در جایی چادر زدند و حتی وقتی غذاهای کنسرو شده را از قوطی ها خالی میکردند آدمهای دور و بر میخندیدند، چوندر چنین جایی غذای کنسرو شده خوردن ، عجیب می نمود در آن میان یکی گفت:
اینهمه بو برای چه آوردید. نصفش را باید دور بریزید . چادر و خیلی از ظرفها هم زیاد است. کدام یک از شما خیال دارید اینهمه ظرف بشوئید.
بالاخره تصمیم گرفتند اثاث زیادی را دور بریزند. حتی بسته لباسهای "مرسده" را باز کردند و خیلی هایش را دور ریختند. مرسده آرام آرام گریه میکرد و گریه اش بیشتر برای لباسهایش بود تا خودش... دلش نمیخواست از هیچ چیز بگذرد.
بعد از اثاث "مرسده" نوبت اثاث شوهرش" شارل" و برادرش هال شد. "مرسده" به آنها حمله برد و خیلی هایش را با حرص و ناراحتی بیرون ریخت. با اینکه بارشان نصف شده بود ، هنوز ترس داشتند، طرف غروب ، شارل و هال رفتند شش سگ خارجی هم خریدند، حالا تعداد سگها به چهارده رسیده بود ، سگ های تازه رسیده ظاهرا مطیع بودند اما ارزش چندانی نداشتند ، و مخصوصا از فوت و فن کار سورتمه کشی ، چیزی نمی دانستند، بوگ و دوستانش، استقبال زیادی از آنها نکردند حتی خود "بوگ" از هر کدام بنوعی زهرچشم گرفت.
و کارهایی را که باید انجام دهند به آنها آموخت اما نتوانست کارهایی را که باید انجام دهند در همان لحظات اول بیاموزد.
سگهای تازه رسیده بیشتر حیرت زده و نالان بودند، چندان علاقه ای به سورتمه کشی نداشتند به امور دیگر هم کمتر توجه می کردند . آنقدر حساس نبودند که از چیزی دل شکسته شوند، اما استخوانهایشان ظریف و شکننده بود .
هال و شارل، به این حرفها اعتنایی نداشتند، دوباره در جایی چادر زدند و حتی وقتی غذاهای کنسرو شده را از قوطی ها خالی میکردند آدمهای دور و بر میخندیدند، چوندر چنین جایی غذای کنسرو شده خوردن ، عجیب می نمود در آن میان یکی گفت:
اینهمه بو برای چه آوردید. نصفش را باید دور بریزید . چادر و خیلی از ظرفها هم زیاد است. کدام یک از شما خیال دارید اینهمه ظرف بشوئید.
بالاخره تصمیم گرفتند اثاث زیادی را دور بریزند. حتی بسته لباسهای "مرسده" را باز کردند و خیلی هایش را دور ریختند. مرسده آرام آرام گریه میکرد و گریه اش بیشتر برای لباسهایش بود تا خودش... دلش نمیخواست از هیچ چیز بگذرد.
بعد از اثاث "مرسده" نوبت اثاث شوهرش" شارل" و برادرش هال شد. "مرسده" به آنها حمله برد و خیلی هایش را با حرص و ناراحتی بیرون ریخت. با اینکه بارشان نصف شده بود ، هنوز ترس داشتند، طرف غروب ، شارل و هال رفتند شش سگ خارجی هم خریدند، حالا تعداد سگها به چهارده رسیده بود ، سگ های تازه رسیده ظاهرا مطیع بودند اما ارزش چندانی نداشتند ، و مخصوصا از فوت و فن کار سورتمه کشی ، چیزی نمی دانستند، بوگ و دوستانش، استقبال زیادی از آنها نکردند حتی خود "بوگ" از هر کدام بنوعی زهرچشم گرفت.
و کارهایی را که باید انجام دهند به آنها آموخت اما نتوانست کارهایی را که باید انجام دهند در همان لحظات اول بیاموزد.
سگهای تازه رسیده بیشتر حیرت زده و نالان بودند، چندان علاقه ای به سورتمه کشی نداشتند به امور دیگر هم کمتر توجه می کردند . آنقدر حساس نبودند که از چیزی دل شکسته شوند، اما استخوانهایشان ظریف و شکننده بود .