نام کتاب: آوای وحش
فکر میکنی راه برود؟
شارل غرید:
چرا راه نرود؟!
مرد گفت:
بنظر خیلی سنگین میآید
شارل افسارها را کشید و بست همان مرد گفت :
این سگهای زبون بسته باید اینهمه بار را بکشند؟!
هال گفت:
چرا نه؟
بعد تازیانه را بدست دیگرش داد و چرخانید و هی کرد:
سگها به جلو پریدند ولی سورتمه از جا کنده نشد، درجا ایستادند، هال تازیانه اش را بالا برد که سگها را بزند، اما "مرسده" تازیانه اش را گرفت و مانع شد و گفت :
چرا این زبان بسته ها را میزنی ، اگر میخواهی این رفتار را داشته باشی . من با شما نیستم.
هال با لحن تمسخرآمیزی گفت:
انگار سگها را می شناسی؟
مکثی کرد و درباره گفت:
میشود کار بکار من نداشته باشی؟
"مرسده" توجه مردانی که به تماشا ایستاده بودند، شد. یکی از مردها گفت:
این سگها ، توان راه رفتن ندارند، باید بگذارید استراحت کنند.
هال غرید:
باید شلاقشان زد ، این اخلاق سگهاست!
"مرسده" گفت: پس هر کاری میخواهی بکن.

صفحه 39 از 73