بشود و حتی میخواستند سگهای خسته و فرتوت را بفروشند اما سه روز که ماندند تازه دریافتند که چقدر خسته بوده اند ، روز چهارم دو نفر آمریکایی آمدند سگها را با افسارشان خریدند.
مردها یکی شاں "شار" و یکی "هال" نام داشتند. "هال" جوان تازه سالی بود که یک اسلحه کمری و یک کارد شکاری داشت و بنظر آدم خام و بی تجربه ای میآمد، "شارل " مردی قد بلند، با چهره ای گندمگون بود. وفتی چانه میزدند. بوگ به حرفهایشان گوش میداد حتی وقتی پولهایشان را رد و بدل می کردند نگاهشان میکرد و میفهمید که با این معامله، مرد اسکاتلندی هم مثل " فرانسوا " و "پرو" از زندگیشان خارج میشود و چنین شد. وقتی بوگ و دوستانش را به چادر صاحب جدیدشان منتقل کردند بوگ ، زنی را در برابر خود دید. شارل این زن را "مرسده" صدا میزد و از لابلای صحبت هایشان دریافت که "مرسده" زن شارل و خواهر "هال" است، هرچند زندگیشان نامنظم و بی سامان مینمود اما در جمع خانواده منظمی بودند. وقتی چادرهایشان را جمع کردند و سورتمه ها را بستند تا برای حرکت آماده شوند بازهم "بوگ" با نگرانی مراقبشان بود جنب و جوش زیادی داشتند اما معلوم بود که تجربه چندانی ندارند چادر که بسته شد کارها بیشتر از قبل شده بود. "مرسده" مرتبا در دست و پای هال و شارل میچرخید و ایراد میگرفت و میغرید. در این حال سه نفر دیگر از چادر خود بیرون آمده و با مسخرگی آنها را نگاه میکردند، یکی از آنها گفت:
بهتر است چادر را نبرید ، اینجوری بارتان سبکتر میشود.
"مرسده" با حالت اعتراض گفت:
بدون چادر باید چکار کنیم؟
همان مرد گفت:
چیزی به بهار نمانده ، هوا گرم میشود .
تا "مرسده " حرف میزد . شارل و هال باقی چیزها را که آماده بود روی سورتمه گذاشتند.
یکی از مردها که به تماشا ایستاده بود پرسید:
مردها یکی شاں "شار" و یکی "هال" نام داشتند. "هال" جوان تازه سالی بود که یک اسلحه کمری و یک کارد شکاری داشت و بنظر آدم خام و بی تجربه ای میآمد، "شارل " مردی قد بلند، با چهره ای گندمگون بود. وفتی چانه میزدند. بوگ به حرفهایشان گوش میداد حتی وقتی پولهایشان را رد و بدل می کردند نگاهشان میکرد و میفهمید که با این معامله، مرد اسکاتلندی هم مثل " فرانسوا " و "پرو" از زندگیشان خارج میشود و چنین شد. وقتی بوگ و دوستانش را به چادر صاحب جدیدشان منتقل کردند بوگ ، زنی را در برابر خود دید. شارل این زن را "مرسده" صدا میزد و از لابلای صحبت هایشان دریافت که "مرسده" زن شارل و خواهر "هال" است، هرچند زندگیشان نامنظم و بی سامان مینمود اما در جمع خانواده منظمی بودند. وقتی چادرهایشان را جمع کردند و سورتمه ها را بستند تا برای حرکت آماده شوند بازهم "بوگ" با نگرانی مراقبشان بود جنب و جوش زیادی داشتند اما معلوم بود که تجربه چندانی ندارند چادر که بسته شد کارها بیشتر از قبل شده بود. "مرسده" مرتبا در دست و پای هال و شارل میچرخید و ایراد میگرفت و میغرید. در این حال سه نفر دیگر از چادر خود بیرون آمده و با مسخرگی آنها را نگاه میکردند، یکی از آنها گفت:
بهتر است چادر را نبرید ، اینجوری بارتان سبکتر میشود.
"مرسده" با حالت اعتراض گفت:
بدون چادر باید چکار کنیم؟
همان مرد گفت:
چیزی به بهار نمانده ، هوا گرم میشود .
تا "مرسده " حرف میزد . شارل و هال باقی چیزها را که آماده بود روی سورتمه گذاشتند.
یکی از مردها که به تماشا ایستاده بود پرسید: