تازیانه اش او را کنار بکشد اما "دیو" ضربات تازیانه را تحمل میکرد و مرد هم نمی توانست خودش را راضی کند که تازیانه اش را محکمتر فرود بیاورد.
دیو خود را می کشید و میآمد و آنقدر آمد تا سرانجام روی زمین برف در غلتید و ناله های جانسوز سر داد . سورتمه از کنارش گذشت ، دیو سعی کرد با استفاده از آخرین قدرت خود ، خود را بدنبال سورتمه بکشد وقتی سورتمه متوقف شد، دیو خود را تا کنار " سلکس" کشیده بود و همانجا ایستاده
اما سورتمه بخاطر دیو نایستاده بود ، بلکه سورتمه ران لحظه ای مانده بود تا چپقش را روشن کند و بسرعت براه خود ادامه داد. اما اینبار سگها بسختی راه میرفتند بنظر میرسید نگران چیزی در پشت سر خود بودند ، مدام سرشان را به عقب بر می گرداندند سرانجام لحظه ای رسید که از حرکت ایستادند ، سورتمه ران که دچار حیرت شده بود نگاهی به اطراف خود انداخت و دیگران را صدا زد تا اتفاقی را که افتاده بود به چشم ببینند. آنچه اتفاق افتاد شگفت انگیز مینمود:
"دیو" با همه ناتوانی و رنجوری قسمت مربوط خود را که "سلکس" را بسته بودند ، با دندان پاره کرد و خود بجای "سلکس" ایستاده بود و با نگاهی به همه التماس میکرد که بگذارند او در جای خود بماند و سورتمه رانی کند.
سورتمه چی ها ، از حیرت برجای مانده بودند ، آنها "دیو" را باز کرده بودند تا راحت باشد، او بجای راحتی ، دلتنگتر و خسته تر شده بود و حالا سگهایی را که بیاد میاوردند که بخاطر ضعف و ناتوانی از سورتمه بازشان کرده بودند و سگها از غصه پیری دق کرده و مرده بودند. حالا هم میدانستند که دیو درحال مرگ است ولی ترجیح دادند ، او را دوباره به سورتمه ببندند. "دیو" که گویی از غم های عالم آسوده شده بود با غرور بسیار به کشیدن سورتمه پرداخت ، در حالیکه از درد مینالید و پایش زیر بدنش کشیده میشد، اما غرور خود را حفظ میکرد و به تلاش خود برای ماندگاری و راندن سورتمه ادامه میداد تا بالاخره به اردوگاه رسیدند و شب را در کنار آتش بسر آوردند. فردای آنروز باز هم "دیو" با وجود ضعفی که داشت زودتر از همه سگها بیدار شد ، اما بدنش میلرزید. بیشتر میخزید تا راه برود ، بهمین حال تا کنار دوستانش رفت و آخر نتوانست برپا بماند
دیو خود را می کشید و میآمد و آنقدر آمد تا سرانجام روی زمین برف در غلتید و ناله های جانسوز سر داد . سورتمه از کنارش گذشت ، دیو سعی کرد با استفاده از آخرین قدرت خود ، خود را بدنبال سورتمه بکشد وقتی سورتمه متوقف شد، دیو خود را تا کنار " سلکس" کشیده بود و همانجا ایستاده
اما سورتمه بخاطر دیو نایستاده بود ، بلکه سورتمه ران لحظه ای مانده بود تا چپقش را روشن کند و بسرعت براه خود ادامه داد. اما اینبار سگها بسختی راه میرفتند بنظر میرسید نگران چیزی در پشت سر خود بودند ، مدام سرشان را به عقب بر می گرداندند سرانجام لحظه ای رسید که از حرکت ایستادند ، سورتمه ران که دچار حیرت شده بود نگاهی به اطراف خود انداخت و دیگران را صدا زد تا اتفاقی را که افتاده بود به چشم ببینند. آنچه اتفاق افتاد شگفت انگیز مینمود:
"دیو" با همه ناتوانی و رنجوری قسمت مربوط خود را که "سلکس" را بسته بودند ، با دندان پاره کرد و خود بجای "سلکس" ایستاده بود و با نگاهی به همه التماس میکرد که بگذارند او در جای خود بماند و سورتمه رانی کند.
سورتمه چی ها ، از حیرت برجای مانده بودند ، آنها "دیو" را باز کرده بودند تا راحت باشد، او بجای راحتی ، دلتنگتر و خسته تر شده بود و حالا سگهایی را که بیاد میاوردند که بخاطر ضعف و ناتوانی از سورتمه بازشان کرده بودند و سگها از غصه پیری دق کرده و مرده بودند. حالا هم میدانستند که دیو درحال مرگ است ولی ترجیح دادند ، او را دوباره به سورتمه ببندند. "دیو" که گویی از غم های عالم آسوده شده بود با غرور بسیار به کشیدن سورتمه پرداخت ، در حالیکه از درد مینالید و پایش زیر بدنش کشیده میشد، اما غرور خود را حفظ میکرد و به تلاش خود برای ماندگاری و راندن سورتمه ادامه میداد تا بالاخره به اردوگاه رسیدند و شب را در کنار آتش بسر آوردند. فردای آنروز باز هم "دیو" با وجود ضعفی که داشت زودتر از همه سگها بیدار شد ، اما بدنش میلرزید. بیشتر میخزید تا راه برود ، بهمین حال تا کنار دوستانش رفت و آخر نتوانست برپا بماند