نام کتاب: آوای وحش
خیره میشد و خوابهای خوش میدید ، گاهی هم در رویاهای خود فرو میرفت و خانه بزرگ "ماضی میلر" را در دره "سانتا کلارا" بیاد میاورد . و بعد "ابزابل مکزیکی "و "موس" ژاپنی ، بنظرش میرسید. گاهی که مرد سرخ پوشی که با چماق بر سرش میکوفت ، مرگ "کورلی" و پیکاری که با "اسپیتز داشت همه را یک به یک از نظر می گذراند. با این همه دلش برای زادگاهش تنگ نشده بود و اصلا دلش نمی خواست بازگردد .
هر بار کنار آتش دراز می کنید و به آتش خیره میماند ، و بین خواب و بیدار بنظرش مبرسید که در جایی دیگر، در برابر آتشی دیگر ننشته و مردمی غیر از آشپز دورگه برابرش ایستاده است این مرد عضلاتی قوی و پیچیده ، موهایی بلند داشت و صدایش هولناک بود . از تاریکی می ترسید ولی نگاهش به تاریکی بود ، در دستهایش که بلندتر از پاهایش بنظر میرسید ، چوبی گرفته بود . مرد عریان بود و پوست بدنش سوخته و چروکیده مینمود ، روی سینه و شانه و زیر و روی بازویش را موهای مجعدی پوشانده بود . بدرستی نمی توانست روی پایش بایستد، پاهایش از زانو خمیده بودند، مانند گربه می جهید اما بنظر میرسید از چیزی در هراس است.
"بوگ" پیش از این هم، چند بار این مرد را در خواب دیده بود ، هر بار مرد کنار آتش می نشست و چرت میزد ، "بوگ " کمی دورتر از این آتش، روستایی دیگری را میدید که در تاریکی درخششی عجیب داشت ، میدانست که این روشنایی برق چشمان حیوان خطرناکی است و صدای شکستن استخوان حیوان دیگری را در چنگال او می شنید .
"بوگ" سرگرم دیدار این ردپای کابوس گونه بود که صدای آشپز را شنید چشم از تماشای آن دنیای پر وحشت برگرفت و به دنیای حقیقی خود بازگشت بلند شد.. سفر سخت و ناراحت کننده دوباره آغاز شده بود .
سگ ها علاوه بر باری که در سورتمه انباشته شده بود نامه های جویندگان طلا را نیز با خود حمل میکردند. وقتی با این بار سنگین به "داوسان" رسیدند . وزنشان کم شده بود ، حتی ده روز استراحت هم نمی توانست آنها را بحال خود باز آورد . سنگینی و سختی راه بیشتر بخاطر برفی بود که پیوسته میبارید . بارش

صفحه 33 از 73