دو هفته ای بود که راه می آمدند، آخرین روز از هفته دوم به بالای "حصار سفید" رسیدید در "اسکاکوی" سه روزی ماندند و در کوچه ها و خیابانها پرسه زدند. به هر رستورانی سر کشیدند ، حرف خودشان و سگهایشان همه جا پخش شد هر جا که سگ ها می ایستادند عده زیادی دورشان جمع میشدند ، یکی از روزها سه چهار نفر راهزن به جان شهر افتادند، اما چنان هدف نیز قرار گرفتند که بسرعت از پا درآمدند، بعد یک دستور اداری برای "فرانسوا" و "پرو" رسید، و هر دو رفتند . پس از رفتن "فرانسوا " بوگ را صدا زد و دست زد دور گردنش با او وداع کرد ...
از آنروز به بعد ، " فرانسوا" و "پرو" ار زندگی بوگ بیرون رفتند مثل خیلی آدمها که قبلا خارج شده بودند.
بعد ، یک اسکاتلندی صاحب "بوگ" و باقی سگها شد و راه "داوسان" ادامه یافت ....
از "اسکاگوی" به بعد راه هموار نبود ، بار سنگین و راه سخت بود ، " بوگ" همچنان کار خود را خوب انجام میداد ، "دبو" و "سلکس" هم مغرورانه راه خودشان را میرفتند. زندگی یکنواخت شده بود روزها بهم شباهت داشتند، در ساعتی معین از صبح آشپزها آتش می افروختند. صبحانه آماده میکردند . بعد، عده ای چادرها را جمع میکردند، عده ای سگها را افسار میکردند و کمی که از سحر می گذشت براه می افتادند . راه میرفتند تا دوباره شب بشود به شب که میرسیدند ، چادرها برپا میشدند و هر کس به کاری می پرداخت. هیزم آوردن، غذا پختن و غذا برای سگ آوردند و پرسه زدن در اطراف ... که اینها هم برای سگها تکرار ماجراهای روز بود. حالا دیگر تعدادشان به صد رسیده بود . سگ ها همه قوی و نیرومند بودند و البته "بوگ" هنوز ریاست خود را حفظ کرده بود و تثبیت این موفقیت با زد و خورد و سرکوب کردن با سه سک ممکن شده بود و حالا همه مطیع فرمان او بودند .
با اینحال "بوگ"، فقط وقتی خوش بود که کنار آتش دراز می کشید . در این حال دست هایش را جلوی میگداشت و سرش را بالا میگرفت و به شعله های آتش
از آنروز به بعد ، " فرانسوا" و "پرو" ار زندگی بوگ بیرون رفتند مثل خیلی آدمها که قبلا خارج شده بودند.
بعد ، یک اسکاتلندی صاحب "بوگ" و باقی سگها شد و راه "داوسان" ادامه یافت ....
از "اسکاگوی" به بعد راه هموار نبود ، بار سنگین و راه سخت بود ، " بوگ" همچنان کار خود را خوب انجام میداد ، "دبو" و "سلکس" هم مغرورانه راه خودشان را میرفتند. زندگی یکنواخت شده بود روزها بهم شباهت داشتند، در ساعتی معین از صبح آشپزها آتش می افروختند. صبحانه آماده میکردند . بعد، عده ای چادرها را جمع میکردند، عده ای سگها را افسار میکردند و کمی که از سحر می گذشت براه می افتادند . راه میرفتند تا دوباره شب بشود به شب که میرسیدند ، چادرها برپا میشدند و هر کس به کاری می پرداخت. هیزم آوردن، غذا پختن و غذا برای سگ آوردند و پرسه زدن در اطراف ... که اینها هم برای سگها تکرار ماجراهای روز بود. حالا دیگر تعدادشان به صد رسیده بود . سگ ها همه قوی و نیرومند بودند و البته "بوگ" هنوز ریاست خود را حفظ کرده بود و تثبیت این موفقیت با زد و خورد و سرکوب کردن با سه سک ممکن شده بود و حالا همه مطیع فرمان او بودند .
با اینحال "بوگ"، فقط وقتی خوش بود که کنار آتش دراز می کشید . در این حال دست هایش را جلوی میگداشت و سرش را بالا میگرفت و به شعله های آتش